part:3/4

379 62 1
                                    


«پارت سوم»

[ ویو جیمین ]

بعد از رفتن اون پسره عوضی چند دقیقه ای شده بود که مات و مبهوت به درب بالا پشت بوم خیره شده بودم، سردرگم شده بودم، اتفاقات اطرافم دیگه برام معنی نداشتن... حس میکردم قدرت ایستادن روی پاهام رو ندارم و روی زانوهام فرود اومدم... حس پوچی توی اعماق وجودم داشت جوانه میزد، برای خودم متاسف بودم که نمیتونستم مراقب عشقم باشم و گره هایی رو که داره توی نفس هاش میخوره رو باز نگه دارم چه برسه به کارهای دیگه! از خودم ناامید شده بودم؛ باید بخاطر میام تن به این ذلت میدادم؟! اگه به حرفش گوش نمی‌دادم و اون عوضی بلایی رو سرش می آورد چی؟! نه...نه این اتفاق نباید می‌افتاد...میا نباید بخاطر من آسیب میدید ولی باید چیکار میکردم؟! از وضعیتی که توش قرار داشتم حالم داشت بهم میخورد، حتی نمیتونستم درست حسابی فکر کنم چه برسه تصمیم بگیرم؛ گوشه لبم می‌سوخت و با هر وزش باد این سوزش رو توی تک تک سلول های بدنم پخش میکرد... مطمئن بودم جای ضربه هایی که به صورتم زده شده بود قرمز شده و این توی این لحظه کوچکترین اهمیتی رو برام نداشت! بغضم به گلوم چنگ مینداخت ولی الان جای گریه کردن نبود نباید سر یه عوضی جا میزدم و بیخیال همه چیز میشدم... بالاخره دست از خیالات پوچم برداشتم و سر و وضعم رو مرتب کردم، بلند شدم و به سمت محل کارم برگشتم، به سمت اتاق آقای کیم رفتم، باید امروز رو هر طوری که شده بود مرخصی می‌گرفتم و میا رو می‌دیدم، من برای امشب کلی برنامه چیده بودم، نمیتونستم بخاطر بازی احمقانه‌ای که اون عوضی راه انداخته بود بیخیال همه چیز بشم فکر اینکه میا رو از دست بدم بند بند وجودم رو به آتیش میکشوند؛ اون لعنتی گند زده بود به همه چیز! هرچیزی که فکر میکردم انجام میشه و از داشتنشون مطمئن بودم الان احتمال از دست دادنشون هم داشت من رو به خنده مینداخت...
پشت درب اتاق اقای کیم ایستادم و چند ضربه ای به درب اتاقشون زدم
سرپرست کیم: بیا داخل
جیمین: قربان میگم میشه من امروز رو مرخصی بگیرم؟
سرپرست کیم نگاهش رو از روی میز گرفت و با تعجب بهم نگاه کرد: چیزی شده؟ مرخصی برای چی؟
جیمین: یه کار فوری برام پیش اومده حتما باید برم!
سرپرست کیم: ولی امروز سرمون شلوغه آقای پارک، باید بمونید
جیمین: آقای کیم خواهش میکنم، حتما باید برم نمیتونم بمونم
سرپرست کیم: باشه یک ساعت دیگه میتونی بری ولی تا اون موقع به کارهای باقی مونده‌ات برس
جیمین: چشم، خیلی ممنونم
سری تکون داد: برگرد سرکارت
تعظیم کوتاهی کردم و به سمت میزم رفتم و با عجله مشغول انجام کارهایی که بهم سپرده بودن شدم بعد از حدود چهل دقیقه تمام وسایلم رو جمع کردم و از شرکت خارج شدم، توی راه هرچی به میا زنگ میزدم جواب نمیداد، کنار خیابون ایستادم و برای تاکسی دستی تکون دادم و سوارش شدم تا به دانشگاه برم تا بعد از کلاسش ببینمش، قبل از اینکه بوق آخر تماس بخوره صدای نفس‌هاش رو شنیدم...
جیمین: میا عشقم چرا جوابم رو نمیدادی؟ سرکلاس بودی؟
با صدای لرزونی که نشون میداد گریه کرده گفت: جیمین؟
جیمین: جونم عشقم چی شده؟
میا: چرا گولم زدی؟ چرا بهم نگفته بودی که گیی!
جیمین: من گولت نزدم فدات بشم، گی؟ چی میگی منظورت چیه؟ داری از چی حرف میزنی؟
میا: می‌دونی چقدر دوست هام تو دانشگاه مسخره ام کردن؟ احساسات منی که یک سال تمام کنارت بودم انقدر برات بی ارزش بود که من رو بازی دادی؟ من برات چی بودم؟ یه وسیله برای بازی؟ اگه گندت در نمیومد بازم میخواستی به این بازی کثیف ادامه بدی؟ تو احساسات من رو به بازی گرفتی تو خوردم کردی جیمین! دیگه نمیخوام ببینمت
جیمین: میا صبر کن ببین چی میگم
میا: دیگه حتی نمیخوام صدات رو بشنوم میفهمی؟
جیمین: میااا، خواهش میکنم بهم گوش کن، الو، الووو اه حتی نتونستم براش توضیح بدم که داستان چیه!
جیمین: من پیاده میشم!
راننده: ولی هنوز نرسیدیم.
جیمین: مهم نیست!
از تاکسی پیاده شدم، حال هیچ چیزی رو نداشتم بدون هدف خاصی داشتم تو خیابون ها قدم میزدم حس میکردم قلبم شبیه اون تیکه های بارونی شده که از اعماق آسمون فرود میان و میشکنن، داره شکسته میشه و پودر میشه و فقط باعث بانی این اتفاقات اون پسره عوضی بود که من رو بازیچه ی خودش کرده بود و با آبروی من بازی کرده بود و با جون عزیزترین کسم من رو تهدید کرده بود و حالا میا هم بهم باور نداشت و این قلبم رو بدرد میورد! حس میکردم در عرض چند ساعت زندگیم به کلی نابود شده بود!!!
هوای اطرافم روی قفسه سینه ام سنگینی می‌کرد، تصمیم گرفتم سری به نزدیک ترین بار داخل اون خیابون بزنم شاید بتونم با مست کردنم کل این داستانی رو که این چند وقته برام اتفاق افتاده رو فراموش میکردم...
وقتی وارد بار شدم جو اونجا داشت خفم میکرد، ولی برام مهم نبود، اینکه توی یک روز همه چیزم رو از دست بدم برام فرقی با مردن نداشت، می‌دونم که نمیتونم جا بزنم ولی حداقل امروز باید انقدری مست میکردم که برای چند ساعت هم که شده بود به این مسائل فکر نکنم... رفتم روی یکی از صندلی های داخل بار نشستم، بی حوصله تر از اونی بودم که حواسم به اتفاق های دور برم باشه...وقتی سفارشم رو آوردن اولین پیکی رو که زدم با حس تلخی مشروب صورتم رو بهم فشرده کردم ولی این اهمیتی جلو درد قلبم نداشت، دلم فقط بغل میام رو میخواست نوازش دستاش رو موهام رو میخواستم حس طعم لباش رو، همه چیش رو....
پشت سر هم پیک میزدم تا اینکه کاملا از حالت طبیعیم خارج شده بودم...

𝗔𝗳𝘁𝗲𝗿 𝘆𝗼𝘂...(ᴷᵒᵒᵏᵐⁱⁿ)Where stories live. Discover now