part: 39/40

210 36 15
                                    

«پارت سی و نهم»

جیمین: ما برگشتیم
تهیونگ بعد از شنیدن صدای جیمین با عجله به سمتمون اومد و آرا رو که گریون میکرد توی بغل جیمین گذاشت و گفت: آه، خدایا شکرت، بیا این تولتونو بگیر
کوک: اولا که این توله اسم داره بعدشم مثل اینکه خیلی عجله داشتی تا جیمینو بکشونی این‌جا!
ته: هرچی... اره عجله داشتم دیگه مغزی برام نمونده کم مونده از دستش دیونه بشم، آخه مگه میشه یه بچه بکوب گریه کنه!
کوک: مگه مغزیم داشتی؟
ته: به لطف بچه‌ای که انداختین گردن من نه دیگه ندارم!
جیمین: جوری داری غر میزنی انگار هرکی ندونه فکر می‌کنه تو با یه هیولا تنها بودی... آخه نگاهش کن این بچه به این نازی چطوری میتونه اذیتت کرده باشه؟
ته: ناز؟ این ورژن پیشرفته یه دایناسوره مینی دایناسوره اره... از هیولا بدتره
جیمین همون‌طور که آرا رو تو بغلش گرفته بود و تکونش میداد پرسید: چرا به بچه این حرفا رو میزنی؟ خجالت بکش ته
ته: بچه؟
جیمین: نکنه تو آرا رو یه پیر‌زن هشتاد ساله می‌بینی؟
ته: کاش پیر‌‌زن بود، هیونگ این بچه شما مارو روانی کرده، از سر‌و‌صداش بو آه حتی نتونست استراحت کنه...
دستم رو پشت کمر جیمین گذاشتم و به سمت مبل حرکت کردیم و کمکش کردم تا راحت بشینه، آرا لباس جیمینو توی مشت‌ کوچیکش گرفته بود و از شدت گریه صورتش به قرمزی می‌رفت
کوک: راحتی؟
جیمین سری تکون داد: چشه؟ چرا داره انقدر گریه می‌کنه؟
کوک: نمیدونم شاید گرسنشه
ته: نخیر سیره! یه ساعت پیش بهش شیرشو دادم خورد
کوک: دستشویی نکرده؟
جیمین جوراب شلواریشو کمی پایین کشید و چسب پوشکش رو باز کرد: تمیزه!
کوک: ولش کن شاید بدخواب شده، چند دقیقه دیگه ساکت میشه
ته: چند دقیقه دیگه ساکت میشه؟ هه اره به همین خیال باش!
رو به تهیونگ کردم و پرسیدم: مگه چیکارتون کرده که اینجوری داری مینالی؟
جیمین: بو آه شی کجاست؟ چرا نمی‌بینمش؟
ته: حالش خوب نبود قرص خورد خوابید
کوک: نتونستین بخوابین یا نتونستین کارتونو تموم کنید؟
ته: واه واه این حرفا چیه میزنی هیونگ خجالت بکش!
کوک: داری جوری رفتار میکنی که انگار آرا مچتو وسط سکس گرفته بعد من خجالت بکشم؟
ته:...
جیمین: چرا چیزی نمیگی؟
کوک: میدونستم
ته: اصلا هم اینجوری نیست
کوک: از بس اسگلی
ته: خودت اسگلی
کوک: میگم اسگلی میگی نه! حداقل من هیچوقت موقع سکس کسی مچمو نگرفته!
جیمین: کوک!
کوک: خب راست میگم دیگه چرا باید سر و صدا کنی که بعدش بخوای عصبی بشی؟
ته: نکردیم!
کوک: کاملا مشخصه
جیمین: نچ نچ نچ... جلوی بچه رو کار رفتین؟ واقعا برات متاسفم ته!
ته: میگم کاری نکردیم!
کوک: از گردن قرمزت معلومه...
ته: یااا مگه من میام راجع به سکستون نظر بدم یا دخالت کنم، این مسائل به شما چه ربطی داره که دارین منو بازخواست میکنید؟
جیمین: ولی رابطه تو به من ربط داره...
ته: از کی تا حالا؟
با صدای زنگ درب ویلا، بحثو همونجایی که بود تموم کردیم و رو به تهیونگ پرسیدم: غذا سفارش دادی؟
تهیونگ به سمت درب رفت و درب ویلا رو باز کرد و گفت: نه
کوک: پس کیه؟ چرا دربو باز کردی؟
با ظاهر شدن یوگیوم وسط درب خونه از روی عصبانیت چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم، که جیمین با خوشحالی پرسید: یوگ دلم برات تنگ شده بود اینجا چی میخوای؟
روی لبه مبل نشستم و با اخم به جیمین خیره شدم... چی داشتم می‌شنیدم؟ دلش براش تنگ شده بود؟ داشت شوخی می‌کرد؟ از قصد داشت جلوی من اینا رو می‌گفت که چی بشه؟ ببینه صبرم چقدره؟
یوگیوم: منم، میخواستم بهت سر بزنم ولی یه پرونده داشتم مجبور بودم اول اونو حل کنم، تو اولین فرصتی که گیرم اومد اومدم ببینمت... امیدوارم از دستم ناراحت نشده باشی
جیمین: نه بابا چه ناراحتی... گذشت بیخیال
حرفایی که بهم میزدن فقط باعث میشد هر لحظه مشتم رو بیشتر به همدیگه فشار بدم، نفسم رو از حرص بیرون دادم و با نگاه سردی به یوگیوم خیره شدم
ته: بیا بریم بشینیم یوگ حتما خسته ای!
کوک: اره خستس بهش برس تا دوباره قوت بگیره برنامه بچینه جیمینو ببره زیر یکی دیگه بندازه
جیمین: عزیزم چی داری میگی؟
با صدای آرومی که فقط جیمین بشنوه پوزخندی زدم و گفتم: فقط ساکت شو!
یوگیوم: من اصلا نمیدونستم طرف کیه، چرا باید همچین کاریو با دوستم انجام بدم؟
پوزخندی زدم: دوستت؟
یوگیوم: نمی‌دونستم برای دوست بودن با کسی باید اول اجازه جنابعالی رو بگیرم!
کوک: اشتباه نکن اون کسی نیست و همسر منه!
یوگیوم: خب؟ اینکه تو همسرشی اونم وقتی جفتتون گی نبودید ولی الان با همدیگه‌اید باعث میشه تو لیاقت اونو داشته باشی؟ نکنه به خودت این حقو دادی که برای انتخاب دوست یا نحوه زندگیش بخوای نظر بدی و اونم مجبوره طبق خواسته‌های تو پیش بره؟ فکر نمی‌کنی خیلی پرویی؟ اینکه بعد از اون همه کاری که باهاش کردی اون الان کنارته برای اینه که چیم خیلی مهربونه نه اینکه تو آدم درست حسابیی! پس مثل احمقا فاز نگیر تو هنوزم یه آویزونی!
جیمین: یوگ بفهم داری چی میگی!
یوگیوم: چیم این همون آدمیه که اون همه بلا سرت آورد و باعث شد خودکشی کنی بعد الان واقعا داری پشتشو میگیری؟
کوک: داری گنده‌تر از دهنت حرف میزنی!
دیگه نمیتونستم وجودشو تحمل کنم نفس عمیقی کشیدم و از سرجام بلند شدم، به طرفش رفتم و یقه لباسشو گرفتم و محکم به دیوار سالن کوبیدمش و گفتم: به چه جرأتی اومدی اینجا و داری گوه میخوری؟ فکر کردی چون دور و برم شلوغه نمیتونم جلوی زر زر کردناتو بگیرم؟ نکنه یادت رفته من کیم؟
یوگیوم: چیه بهت برخورد؟ ولی متاسفانه واقعیت اینه که تو حتی لیاقت اینو نداری که کنارش وایسی چه برسه بخوای باهاش زندگی کنی یا اسمت توی شناسنامه‌اش باشه!
ته: یوگیوم تمومش کن!
یوگیوم: هنوز چیزیو شروع نکردم چیو تمومش کنم؟
با خنده گفتم: اگه من لیاقت کنارش بودنو ندارم نکنه تو داری؟
یوگیوم: البته که دارم
دیگه داشت صبرمو لبریز میکرد حس میکردم خون جلوی چشمامو گرفته و بعد از جمله آخرش نتونستم خودمو کنترل کنم و این من بودم با عصبانیت به یوگیوم حمله کردم و ضربات متعددی رو به صورت و بدن اون فرود میوردم، طولی نکشید که یوگیوم روی زمین افتاد... صدای گریه‌ی آرا دوباره بلند شده بود، قفسه سینه‌ام از شدت عصبانیت به بالا و پایین می‌رفت، نفس عمیقی کشیدم و لگد محکمی توی شکم یوگیوم زدم: باید یادت مینداختم که من کیم، زیادی دور برت داشته بود! 
جیمین با نگرانی به طرفم اومد و خواست جدامون کنه که سرش داد کشیدم: حق نداری دخالت کنی!
تهیونگ همون‌طور که داشت به طرفمون میومد گفت: هیچ معلوم هست داری چیکار می‌کنی هیونگ؟
کوک: سرچی اینو دعوت کردی اینجا؟
ته: میخواست بیاد از جیمین عذرخواهی کنه؟
کوک: هه عذرخواهی؟
ته: اگه تو حمله نمی‌کردی اره قرار بود عذرخواهی کنه!
کوک: جیمین آرا رو ببر بالا همین الان!
رو به یوگیوم کردم و گفتم: این دفعه بخاطر جیمین بهت رحم میکنم دیگه حتی نمیخوام اسمت به گوشم بخوره چه برسه ببینمت الانم تا بیشتر از این عصبی نشدم کونتو بردار و گمشو بیرون تا عصبانی‌تر نشدم!
به سمت تهیونگ برگشتم و ادامه دادم: تا سه می‌شمارم اگه کسی تو سالن باشه من می‌دونم و اون!
کوک: یک
ته: چی داری برای خودت میگی؟
جیمین با صدای لرزونی گفت: ته بیا بریم
گریه‌های آرا تبدیل به جیغ‌های بلندی شده بود که دیگه نمیتونستم تحملش کنم
کوک: گفتم آرا رو ببر بالا!
ته: چرا باید بریم اگه بمیره چی؟
کوک: دو
جیمین آرا توی بغلش گرفت و دست تهیونگ رو کشید و با صدای تقریباً بلندی گفت: ولشون کن و فقط با من بیا
کوک: وقتتون داره تموم میشه!
ته: هی چیم... ولم کن داری چیکار می‌کنی؟
بعد از اینکه به طبقه بالا رفتن روی صندلی نشستم، از جیب شلوارم پاکت سیگارم (Treasurer) رو در آوردم و با خونسردی یه نخ سیگار رو بین لبم گذاشتم و با فندک زیرش رو روشن کردم، کامی از سیگار گرفتم و گفتم: هنوز که اینجایی!
یوگیوم: یه روز تاوان کار‌هاتو پس میدی!
پوزخندی گوشه‌ی لبم نشسته بود و بهش خیره شده بودم: جدی میگی؟
با قدم‌های لرزون از روی زمین بلند شد و به طرف درب ویلا حرکت کرد که گفتم: سلام منو به مامانت برسون!
یوگیوم: فاک یو
خندیدم و بعد از اینکه گورشو گم کرد بقیه‌ی سیگارم رو کشیدم و به طبقه‌ی بالا خیره شدم... لبخند روی صورتم جاش رو به اخمی کوچیکی بین ابروهام داده بود، شاید حق با اون بود، شاید من واقعا لیاقتشو نداشتم... توی زندگیم گندای زیادی زده بودم ولی برام اهمیتی نداشتن ولی اینکه بخوام تو رابطه‌ام گند بزنم و مثل بقیه جلو ببرمش کم کم داشت منو از خودم نا‌امید میکرد، اگه بعد از یه مدت ازم زده بشه چی اونوقت باید چیکار کنم؟ نکنه همین الانشم داره تحملم می‌کنه؟
با صدای تهیونگ و قدم‌هایی که با عصبانیت برمی‌داشت و بهم نزدیک میشدن، دست از فکر کردن برداشتم...
ته: تو به من یه توضیح بدهکاری اوکی!
کوک: کجا داری میری؟
ته: دارم میرم دنبال رفیقم ببینم چه بلایی سرش آوردی؟
کوک: کاریش نکردم!
ته: امیدوارم بدونی داری چیکار می‌کنی!
بدون اینکه چیزی بگم از ویلا خارج شد، از سرجام بلند شدم و به سمت اتاقی که مال من و جیمین بود رفتم، نوری از زیر درب اتاق معلوم نمیشد آروم درب رو باز کردم، همه جا تاریک بود، توی تاریکی صدای فین فین‌های آرا به گوشم میخورد به داخل اتاق رفتم و درب رو پشت سرم بستم، جیمین با اینکه پشتش به من بود ولی آرا رو توی بغلش گرفته بود و خیلی ملایم تکون میداد انگاری اون فسقلیم از این کارش خوشش اومده بود و کم‌کم داشت خوابش میبرد، کیه که از بغل جیمین من خوشمزه خوشش نیاد؟ به سمتشون رفتم و روی تخت نشستم، با پایین رفتن تخت جیمین دست از تکون دادن آرا برداشت، دستم رو دور کمرش گذاشتم که گفت: داری چیکار می‌کنی؟
کوک: معلوم نیست؟
جیمین: دستتو بکش حوصله‌اتو ندارم
بوسه‌ای روی گردنش زدم و پرسیدم: چرا ازم دلخوری؟
جیمین: تازه آروم شده... داره خوابش می‌بره پس فقط ولم کن
کوک: اما...
جیمین: حرفامو متوجه نمیشی نه؟
دستمو از دور کمرش باز کردم و با تعجب نگاهش کردم که آرا رو روی تخت خوابوند و بعد از در آوردن لباسش بدون توجه به من کنار آرا دراز کشید...
همه چیز دست به دست هم داده بودن تا اضافی بودنم رو با عمق وجودم حس کنم... چیزی نگفتم تا مزاحم خوابیدنشون نشم، از روی تخت بلند شدم و بعد از اینکه بوسه‌ای روی موهای آرا زدم از اتاق خارج شدم...

𝗔𝗳𝘁𝗲𝗿 𝘆𝗼𝘂...(ᴷᵒᵒᵏᵐⁱⁿ)Where stories live. Discover now