part: 31/32

248 38 0
                                    

«پارت سی و یک»

بوسه ای روی چشماش زدم و آب دهنم رو قورت دادم: من دلم برای عطر تنت تنگ شده بود... دلم برای دیدنت داشت پر پر میشد... بگو که توام دلت برام تنگ شده بود... بگو که حسم به تو یک طرفه نیست... بگو که
ادامه ی حرفم با نشستن لبش روی لبم ناتموم موند...
با تعجب به جیمین نگاه می‌کردم، تا اومدم جواب بوسه‌اش رو بدم که با شنیدن صدای فردی جیمین لبشو از روی لبم جدا کرد و گفت: ببین... من نفهمیدم چی شد... انگار یکم مست شده بودم... خب هر کس دیگه ایم جات بود همین مطمئنا اتفاق میوفتاد
کوک: منظورت چیه؟
جیمین: دارم میگم از این اتفاق برداشتی نداشته باش... فقط یه اشتباه بود... سعی کن نادیده‌اش بگیر... صرفاً چون فقط تو بودی این اتفاق نیوفتاد گفتم هرکس دیگه ایم بود همین میشد
کوک: میفهمی چی داری میگی؟ اصلا متوجه حرفات هستی؟
یوگیوم: جیمینننن نمیای؟
با صدای بلندی گفت: الان میام 
رو به هم کرد و ادامه داد: اره متوجه‌ام توام بهتره فراموشش کنی و فاز نگیری
بدون هیچ حرف دیگه ای ازم دور شد و به سمت یوگیوم دوید... اره یوگیوم، همونی که بهش گفتم دلم نمی‌خواد باهاش وقت بگذرونی و دوستش باشی ولی الان داشت با همون آدم می‌رفت به مسیری که داشت هر لحظه ازم دورتر میشد و به یوگیوم نزدیک تر میشد خیره شده بودم... اون سمت ساحل داخل خیابون ماشینی در حال رانندگی نبود تقریباً آدمی هم نبود همه جا خلوت بود و فقط صدای امواج دریا بود که به گوش میخورد... درخت‌ها تو نسیم تکون میخوردن، خب منظره خاصی نبود فقط درخت بود و شن ساحل و نسیمی که بوی دریا رو به مشامم میرسوند و جای خالی کسی که خیلی وقت شده بود از دیدم محو شده بود...
توی سرم هی سوال‌‌ها تکرار و تکرار می‌شدن که چرا اون عوضی این وقت شب دنبال جیمین میومد؟! انگار تو این مدت تصمیم خودشو گرفته بود و با این بوسه خواست بهم ثابت کنه که براش مهم نیستم و هر کاری که بخواد می‌تونه بکنه... خیلی راحت توی چشمام نگاه کرد و گفت که هر کس دیگه ای جام بود اون میبوسیدش؟ یعنی من و بقیه براش هیچ فرقی نداشتیم؟ باید باور میکردم که دیگه هیچ حسی بهم نداره؟ از دور به هتل نگاه کردم خاطرات خوبم با جیمین داشتن مثل سوهان روحم عمل میکردن... کلافه صورتم رو سمت آسمون گرفتم تا خنکی باد بتونه افکارم رو التیام ببخشه... هوا ابری بود، ماهی توی آسمون دیده نمیشد انگار قرار بود بارون بباره... چشمم رو بستم و نفس عمیقی کشیدم با فرود اومدن اولین قطره بارون روی صورتم لبخند پر از دردی رو زدم و یک آن بوی نم بارون روی شن و خاک رو وارد ریه هام کردم... توی این بارون نیازی نداشتم تا بغضم رو قورت بدم، اشک هام بی وقفه شروع به ریختن کرده بودن...
کافه ای نزدیک ساحل بود که از دور چراغ هاش روشن بود و با وزش باد تابلوی کوچیک کنار دربش تکون میخورد توجه ام رو به خودش جلب کرد، توی این موقعیت چی بهتر از یه مشروب خوب میتونست باعث بشه دردم رو فراموش کنم؟! با قدم های آرومی به سمت کافه رفتم، تیشرت و شلوارک کوتاهی که از ظهر پوشیده بودم به تنم چسبیده شده بود... احساس سرما میکردم... لباسام اصلا مناسب نبودن، نمی‌دونستم قراره بارون بیاد وگرنه هیچوقت اینا رو نمیپوشیدم؛ به کافه رسیدم ولی کسی داخلش نبود... میزهای کوچیک، دیوار و ستون های چوبی فضای گرم و صمیمی رو ایجاد کرده بود... دستگیره درب کافه رو به سمت پایین کشیدم ولی درب قفل بود!
دوازده دقیقه از دو شب گذشته بود، روی نیمکت چوبی کنار کافه نشستم و به بارون زل زدم... این رفتار، سردی توی لحنش، پس زدنم همه‌ی اینا تقصیر خودم بود... افکارم مدام توی ذهنم رژه میرفتن، نفسم دیگه داشت به سختی بالا میومد، انگار همه چی داشت دور سرم می‌چرخید، هر آن ممکن بود از حال برم، سرم رو به اطراف تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم و با دستم اشک روی صورتم رو پاک کردم و با سختی تونستم از روی نیمکت بلند بشم و به سمت ویلام حرکت کنم؛ هنوز بارون می‌بارید... نزدیک ویلام که شده بودم زن سالخورده‌ی قد کوتاهی که هانبوک آبی رنگی رو به تن داشت و چتری که بالای سرش نگه داشته بود رو دیدم، با تعجب نگاهم کرد و گفت: هوا یهو خراب شد.. اینجا همیشه همینجوریه... لباسات خیس شدن، با این وضعیتت فردا حتما مریض میشی... حتما دارو بخور
بدون اینکه جوابی بدم سر تکون دادم و وارد ویلا شدم... همه جا تاریک بود، انگار داشتم توی سیاهی غرق میشدم؛ این حقیقت که کسی منتظر برگشتنم نبود هر لحظه داشت مثل سیلی توی صورتم میخورد؛ همون‌طور که به سمت اتاق خواب میرفتم لباسم رو از تنم خارج کردم و خودم رو روی تخت پرت کردم... اون شب لعنتی همون شبی که داشتی خودتو ازم میگرفتی گفته بودی دلت برام تنگ شده؟! ولی چرا همه‌ی دلتنگیاتو برای من جا گذاشتی؟! چرا توی صورتم نگاه میکنی و میگی دیگه حسی بهم نداری؟ اصلا تا حالا شده دوسم داشته باشی؟ فکر نکنم... اما من لعنتی هنوز دوست دارم...
نمیتونم جاتو با هیچکس دیگه ای پر کنم وقتی همه قلبمو پر کردی چطوری باید ازت دست بکشم؟! باید چیکار بکنم؟! نه میتونم فراموشت کنم و نه نمیتونم ولت کنم و نه با کس دیگه ای جاتو پرکنم؛ باید همه‌ی سعیمو بکنم تا دوباره بهم علاقه مند بشی... اره باید هنوزم امیدوار باشم که میتونم دلت رو بدست بیارم... چشمام رو بستم و به صدای تیک تاک ساعتی که توی اتاق پخش میشدم گوش دادم شاید میتونستم حتی برای چند ساعت هم که شده ذهنم رو آروم بکنم...
.
.
.
تمام عضلات بدنم گرفته بود، داغی پوست سرم رو حس میکردم، آب دهنم رو به زور قورت دادم، فقط همینو کم داشتم! به سختی از روی تخت بلند شدم و به سمت حموم رفتم، چند دقیقه ای زیر دوش آبگرم وایساده بودم ولی انگار فایده ای نداشت، سرم گیج می‌رفت و بدنم هنوز درد میکرد؛ از زیر دوش کنار رفتم و به سمت کمد گوشه حموم رفتم، حوله ی تن پوشی رو برداشتم و پوشیدم، به اتاق برگشتم و از داخل کمد باکسر مشکی رنگی رو پوشیدم و تیشرت سفید رنگ گشادی رو به همراه شلوار اسلش مشکی رنگی انتخاب کردم و پوشیدم، هوا گرم شده بود ولی من احساس سرما میکردم... موهام هنوز هم نم داشتن، گوشیمو از روی تخت برداشتم و همزمان که به سمت آشپزخونه میرفتم با مادر جیمین تماس گرفتم درب یخچال رو باز کردم، بعد از چندتا بوق بالاخره جواب داد
سوجین: سلام
کوک: سلام خانوم پارک... حالتون چطوره؟
سوجین: خوبم... ببینم تو خوبی؟
بطری شیر رو از یخچال برداشتم و کمی داخل لیوان ریختم و گفتم: خوبم
سوجین: ولی صدات چرا گرفتس؟
کوک: چیز مهمی نیست فکر کنم سرما خوردم
سوجین: لوکیشنتو بفرست، می‌خوام بیام بهت سر بزنم
کوک: باشه
.
.
.
کنار پنجره‌ی سالن ایستاده بودم و به بیرون خیره شده بودم، مردم کنار ساحل در حال قدم زدن بودن... هوا طوری گرم و شرجی شده بود که انگار نه انگار دیشب بارونی باریده بود... با صدای زنگ درب خونه به سمت درب سالن رفتم و طولی نکشید که سوجین شی وارد خونه شد، بلوز ساده‌ی آبی رنگی رو همراه با جین روشن پوشیده بود، موهاش رو دم اسبی بسته بود با این استایل جوون تر به نظر می‌رسید...
کوک: خوش اومدید خانوم پارک، بفرمایید داخل
سری تکون داد و همزمان که به سمت مبل‌های انتهای سالن می‌رفت گفت: قرار نیست مامان صدام کنی؟
لبخند پر از دردی زدم: دلم می‌خواد ولی مثل اینکه جیمین دوست نداره دیگه این اتفاق بیوفته... مکثی کردم و ادامه دادم: لیموناد یا آب پرتقال؟
سوجین: آب پرتقال
به سمت آشپزخونه رفتم و از یخچال چند تا پرتقال برداشتم همزمان که بین دستام فشار کمی به پرتقال‌ها میدادم از کابینت آبمیوه گیری دستی رو در آوردم و روی میز گذاشتم، پرتقال ها رو از وسط برش دادم و به کارم مشغول شدم
سوجین: میگم جونگ کوک با جیمین حرف زدی؟ اصلا رفتی پیشش؟ میخوای چیکار کنی؟
نفس عمیقی کشیدم و آب پرتقال‌ها رو از آبمیوه گیری به داخل لیوانی ریختم و به سمت مامان جیمین رفتم و لیوان رو روی میز روبه روش گذاشتم وگفتم: اره حرف زدم، از نزدیکم دیدمش
سوجین: خب چی شد؟
کوک: چیزی نشد گفت فقط بهم فهموند که دیگه حسی بهم نداره!
سوجین: جیمین گفت؟
کوک: نگفت ولی از رفتارش میشد فهمید!
سوجین: من نمیدونم چه اتفاقی بینتون افتاده که جیمین حاضر شده از جونش بگذره و خودکشی کنه ولی دلیلش هرچی هست باید بین خودتون حلش کنید، این چیزی نیست که کسی بخواد دخالت بکنه، اون بچمه برام خیلی با ارزشه حاضر نیستم یه خار توی دستش بره، از بچگی نه من نه پدرش چیزی بهش نگفتیم تا ناراحت بشه، اون با کوچکترین حرف سریع ناراحت میشه چه برسه یکی بخواد اذیتش کنه! کارت سخته وقتی قهر کنه خیلی باید منتش رو بکشی تا بخواد ببخشتت، الانم اگه واقعا دوستش داری باید از دلش در بیاری، اگه نه که طلاقشو بده شاید اولش براش سخت باشه ولی بعدش می‌تونه به زندگی گذشتش برگرده پس انقدر اذیتش نکن
کوک: نه... نه من خیلی دوستش دارم نمیتونم ازش دست بکشم، لطفاً اینو ازم نخواید... ولی نمیدونم باید چیکار کنم تا ببخشتم!
کمی از آبمیوه‌ای که براش آورده بودم خورد و پرسید: کمکت میکنم، تب نداری؟
کوک: یکم
کیفش رو از روی میز برداشت و از داخلش یه کیسه دارو و کمی از زنجبیلی رو که آورده بود رو بهم داد و گفت: داروهاتو سر موقع میخوری، از این زنجبیل هم با لیمو و عسل دمنوش درست میکنی میخوری، نمیخوام پسرم وسط مسافرت سرما بخوره
کوک: یه لحظه خوشحال شدم فکر کردم برای خودم آوردین، نگو برای جیمینه
سوجین: میتونم مثل هیونگ شیک کلا نزارم نزدیکش بشی!
کوک: نه نه غلط کردم... داروها رو سر موقع میخورم قول میدم
سوجین: یکم استراحت کن برات سوپ درست میکنم
.
.
.
[ ویو جیمین ]

𝗔𝗳𝘁𝗲𝗿 𝘆𝗼𝘂...(ᴷᵒᵒᵏᵐⁱⁿ)Where stories live. Discover now