part:1/2

967 91 11
                                    

«پارت اول»

[ ویو کوک ]

صبحم رو مثل همیشه با تعداد تماس های بیشماری که پدرم دریافت میکردم از خواب بیدار شدم و مجبور به آماده شدن برای رفتن به یکی از قرارهای ناهار با دختر یکی دیگه از سرمایه داران شدم، بعد از آماده شدنم منشی یون به دنبالم اومد، بی حوصله سوار ماشینش شدم: من واقعا دیگه خسته شدم، کشش این رو ندارم هی هر روز با یکی برم بیرون! تا کی میخواد من رو بفرسته سرقرارای مزخرف با دخترای آشناهاش؟! قشنگ معلومه که من براش مهم نیستم فقط به فکر آینده شرکت و کمپانیشه!
منشی یون: اینطور نیست جناب جئون، رئیس صلاح شما رو می‌خوان!
کوک: صلاح؟ واقعا اینطور فکر میکنی؟
منشی یون: بله قربان
کوک: ولی صلاح من اینه که بزاره یه نفس راحت بکشم نه اینکه مدام به فکر آینده شرکتش باشه، بابا قشنگ داره من رو قربانی خواسته های خودش می‌کنه!
منشی یون: خب چرا فقط یکیشون رو انتخاب نمیکنی تا دست از سرت برداره؟
کوک: وقتی ازشون خوشم نمیاد چرا باید مجبور به زندگی کردن باهاشون بشم؟ نمیشه تو با بابام حرف بزنی شاید بیخیالم شد!؟
منشی یون: متاسفانه ایشون به حرف هیچکس جز خودشون گوش نمیدن!
کوک: قشنگ تو شانسم ریدن! بیخیال، امروز یکاری میکنم که دیگه دست از چیدن اینجور قرارای مزخرف برداره!
منشی یون: امیدوارم به ضررتون تموم نشه!
کوک: هرچی بشه مهم نیست دیگه خسته شدم باید یه امتحانی بکنم.
منشی یون: هر طور مایلید قربان.

.
.
.
بعد از رسیدن به هتل شیلا( Silla Seoul hotel) با تعجب به منشی یون نگاه کردم: این دختره دیونه ای چیزیه؟ چرا هتل قرار گذاشته؟
منشی یون: نمیدونم قربان، شاید پدرشون گفتند که اینجا قرار بزارید!
کوک: واو جالب شد! نیومده قشنگ میخواد بده!
منشی یون: قربان!!
کوک: خب راست میگم دیگه این همه جا توی سئول بعد این دقیقا هتلو انتخاب کرده؟!
منشی یون چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و گفت: قربان باید برید طبقه بیست و سوم، رستوران لیان (LA YEON) اونجاست!
کوک: تو نمیای؟
منشی یون: من که قرار ندارم، شما باید برید تا الان هم دیرتون شده سریعتر برید تا از این بیشتر رئیس بهمون زنگ نزنه...
کوک: چرا نمیتونم یه روز نفس راحت بکشم اخه؟! اصلا چه شکلیه؟ باید پیش کی برم؟
منشی یون: انقدر غر نرن؛ اسمش لی دا یونه! قدش حدود 168 سانتی متره و موهای بلوند کوتاهی داره، از دخترایی که تا حالا دیدی متفاوت‌تره، بری بالا متوجه میشی با کی قرار داری!
کوک: پووف باشه...
میخواستم وقتی که به رستوران رسیدم برای پیدا کردن این دختره از کسی کمک بگیرم ولی وقتی از آسانسور پیاده شدم و یکمی سرم رو چرخوندم متوجه منظور منشی یون شدم! برخلاف بقیه دخترهای شسته رفته‌ای که مجبور بودم باهاشون سرقرار برم اون واقعا فرد متفاوتی بود! سرش رو داخل گوشیش کرده بود و توجهی به آدم های اطراف نداشت؛ لیوان قهوه ای روبه روش بود، معلوم بود کم کم نیم ساعت قبل از من به اینجا رسیده بود! به سمت جایی که نشسته بود رفتم، سرفه کوتاهی کردم و گلوم رو صاف کردم: دا یون شی؟!
سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد: بله خودم هستم.
کوک: من جئون جونگ‌کوک‌ام.
از روی صندلیش بلند شد: سلام عذر میخوام نشناختمتون.
کوک: سلام، لطفاً بشینید، خیلی وقته منتظر موندید؟
دا یون: نه منم تازه رسیده بودم
کوک: خوبه پس
روی صندلی نشستم: غذا سفارش دادید؟
دا یون: نه منتظر شما بودم
کوک: اوکی
بعد از اینکه به گارسون سفارش دادم رو به لی دا یون کردم و پرسیدم: چند سالتونه؟
دا یون: 25
کوک: دانشگاه رفتید؟
دا یون: بله، فارغ‌التحصیل رشته طراحی لباسم!
کوک: جایی هم مشغول به کار هستید؟
دا یون: برای وای جی انترتینمنت کار میکنم
کوک: مگه فعالیت وای جی انترتینمنت تو صنعت موسیقی نبود؟
دا یون: زیر مجموعه اش وای جی پلاسه، تولیدی لباس و برند لوازم آرایش رو هم دارن
کوک: که اینطور
دا یون: بله، میگم ما باز هم باید هم رو ببینیم؟
کوک: خودت چی میخوای؟
دا یون: نمیدونم، فرقی نمیکنه، می‌خواین یه مدت باهم آشنا بشیم؟
کوک: من مشکلی ندارم فقط یه چیزی!
دا یون: چی؟ مشکلی وجود داره؟!
کوک: من نمیتونم باهاتون ازدواج کنم.
دا یون: من مشکلی دارم؟ تایپ ایده آلتون نیستم؟
کوک: مشکل شما نیستید، هر پسری که بخواد با شما قرار بزاره باید خوش شانس باشه که باهاتون آشنا میشه چه برسه بخواد ازدواج کنه!
دا یون: متوجه نمیشم پس مشکل چیه؟
کوک: من گیم! حسی به جنس مخالف ندارم؛ ولی می‌خوام این مسئله بین خودمون بمونه اینکار رو میکنید دیگه نه دا یون شی؟
با تعجب نگاهم کرد: گی؟ واقعا؟
کوک: اره، میتونید به پدرتون بگید از من خوشتون نیومد!
دا یون: آهان... باشه
کوک: خیلی ممنونم دا یون شی، این لطفتون رو حتما جبران میکنم
دا یون: خواهش میکنم، نیازی نیست.
کوک: با اجازتون من باید برگردم شرکت؛ از ناهارتون لذت ببرید، خدانگهدارتون.
هنوز با بهت نگاهم میکرد: البته بفرمایید، روزتون بخیر.
از هتل خارج شدم و به سمت منشی یون که داشت با گوشی صحبت میکرد رفتم، سوار ماشین شدم که منشی یون هم تماسش رو قطع کرد و سوار شد با تعجب نگاهم کرد: چی شد؟ چیکار کردی؟
کوک: فقط من رو ببر به شرکت!
منشی یون: چشم قربان
کوک: فکر کنم یه دعوای حسابی قراره با بابا داشته باشم!
منشی یون: برای چی؟
کوک: به دختره گفتم گیم!
با شتاب برگشت به سمتم: چییی؟! بهش چی گفتییی؟!
کوک: حواست به رانندگی باشه الان تصادف می‌کنیم نمیخوام به این زودی بمیرم!
منشی یون: چشم ولی چرا این حرفو گفتید؟
کوک: چاره ی دیگه ای نداشتم... کارای بابام واقعا خسته‌ام کرده بود! آخه که چی مثلا هر روز من رو میفرسته سر این قرارهای مزخرف که آخرشم یکی از اون هارو گلچین کنم تا باهاش ازدواج کنم تا شاید بابا راضی بشه دست از سر من برداره!
منشی یون: اگه دختره به بابات گفت با پسر قرار میزاری میخوای چیکار کنی؟
کوک: برای همین گفتم به کسی نگه چون مطمئنم تا الان خبرش رسیده، زیادم گیر داد میگم با یکی تو رابطم!
منشی یون: حالا دوست پسر از کجا پیدا کنیم؟
کوک: نمیدونم، بعداً راجع بهش فکر میکنم...
همینجوری کلی استرس داشتم و از دست کارهای بابام عصبانی بودم، به محض ورودم به لابی شرکت به سمت آسانسور پا تند کردم که سر راه با فردی برخورد کردم که از شدت برخوردمون روی زمین افتاد: فقط همین رو کم داشتم!
منشی یون: قربان حالتون خوبه؟ پسره ی احمق جلوی پات رو نگاه کن!
جیمین: م... متأسفم قربان
منشی یون: بیشتر حواست رو جمع کن
جیمین: بله چشم.
اومدم سرش داد بزنم و توبیخش کنم که با دیدن چهره اش، کمی نگاهش کردم و به کل حرف هایی رو که میخواستم بزنم رو فراموش کردم، نگاهم رو گرفتم و بدون اینکه چیزی بگم به سمت تراس حرکت کردم تا نفسی تازه کنم، ناخودآگاه ذهنم درگیر اون پسره شده بود، رو به منشی یون کردم: یون، خودشه!
منشی یون: چی خودشه قربان؟
کوک: ببین این پسره که الان باهام برخورد کرد افتادش زمین خب برو آمارش رو دربیار، حتی کوچکترین چیز رو هم جا ننداز همه مشخصاتش رو در بیار با کی میگرده کجا زندگی می‌کنه همه چیزش رو!
منشی یون: برای چی؟
کوک: خنگ ما امروز دنبال چی بودیم؟
منشی یون: نمیدونم دنبال چی بودیم؟
ضربه ای به سرش زدم: دوست پسر!
منشی یون: عا... اره!
کوک: تا آخر ساعت اداری کل آمارش رو برام پیدا میکنی!
منشی یون: چشم قربان
کوک: برو دیگه چرا در کون من چسبیدی؟
خندید و گفت: متاسفم زود برمی‌گردم.
بعد از چند دقیقه به سمت آسانسور رفتم تا به سمت اتاق پدرم برم، وقتی به طبقه هفتم رسیدم و درب آسانسور باز شد دوباره همون پسره رو دیدم که از اتاق پدرم خارج شد و به سمتم داره میاد، نمیدونم چرا دوست داشتم اذیتش کنم، وقتی نزدیکم شد با تنه نسبتاً محکمی بهش زدم، نفس عمیقی کشید و بدون گفتن حرفی سوار آسانسور شد قشنگ معلوم بود از دستم عصبانی شده... حرص دادن این جوجه بدجوری برام لذت بخش بود...
بدون درب زدن وارد اتاق پدرم شدم
پی دی نیم: باز تو سرت رو مثل گاو انداختی اومدی داخل؟
کوک: میدونستم کسی داخل نبود!
پی دی نیم: من اینجا آدم نیستم؟
کوک: منظورم فرد غریبه بود! چرا بد برداشت میکنی آخه؟!
پی دی نیم: بیخیال، قرار امروز چطور بود؟
کوک: مثل همیشه!
پی دی نیم: یعنی باهاش به نتیجه ای نرسیدی؟
کوک: بابا اون تایپ ایده آلم نبود، چطوری باهاش به نتیجه برسم اخه؟
پی دی نیم: میشه بدونم تایپ ایده آلتون چیه سرورم؟
کوک: زیاد به خودت فشار نیار چون نمیتونی پیداش کنی!
پی دی نیم: خب آخرش که چی؟ تا کی میخوای اینجوری تنها بگردی؟ چرا یه فکری برای آینده‌ات نمیکنی؟
کوک: اگه ولم کنی میدونم برای آینده‌ام چیکار کنم!
پی دی نیم: یکم از برنامه آینده‌ات برای من هم تعریف کنی بد نمیشه ها!
کوک: برای قلب پیرت ضرر داره!
پی دی نیم: من کجام پیره آخه دیوث؟
کوک: همه جات!
پی دی نیم: از جلوی چشم هام گمشو فقط
کوک: چشم پدررر
بابا سری تکون داد و گفت: چه از خدا خواسته سریع ولمم کرد... بیا و بچه بزرگ کن آخرشم تورو به دیکش حساب می‌کنه!
کوک: مگه التماست کردم منو بسازی؟ بعدشم کی شما رو می‌تونه ندید بگیره اخه؟!
پی دی نیم: باشه باشه... برو سرم شلوغه بعدا حرف می‌زنیم...
کوک: باشه فعلا
بعد از خارج شدن از اتاق پدرم به سمت کافه روبروی شرکت رفتم، ذهنم درگیر بود و دقیقا نمی‌دونستم چی می‌خوام و باید چیکار کنم؛ نزدیکای به اتمام رسیدن ساعت اداری بود که منشی یون آیپدش رو به سمتم گرفت با تعجب نگاهش کردم: این چیه؟
منشی یون: پرونده کامل اون پسره پارک جیمینه!
کوک: پارک جیمین؟
منشی یون: کارآموز جدید شرکته!
کوک: اوکی... نگاهی به پرونده اش انداختم حس میکردم این پسر کلید حل مشکلاتم بود!
نگاهی به ساعتم انداختم و از سرجام بلند شدم و همینطور که به سمت خروجی کافه میرفتم رو به منشی یون گفتم: پارک جیمین رو تعقیب کن، باید بتونیم یجایی تنها من ملاقاش کنم بعدش یه سری ازمون عکس میگیری و میدی دست خبرنگارا و شایعه اینکه من گیم رو پخش میکنی!
با اینکه گی نبودم ولی برای راحت شدن از دست پدرم و خواسته های بی جاش ازم، مجبور شده بودم این شایعه رو پخش کنم تا بتونم به زندگی و کارهام برسم و توی این راه کی بهتر از پارک جیمین!!!

𝗔𝗳𝘁𝗲𝗿 𝘆𝗼𝘂...(ᴷᵒᵒᵏᵐⁱⁿ)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora