part:23/24

240 37 1
                                    

«پارت بیست و سه »

[ ویو جین ]

بعد از اینکه جونگ‌کوکو همسرش به سئول برگشته بودند منم به کره رفتم و دورادور حواسم به پارک جیمین بود و همه کاراشو زیر نظر داشتم... وقتی که به جونگ‌کوک زنگ زده بودم و گفته بود بادیگارد برای همسرش میخواست با معرفی جه بوم تونسته بودم یک قدم به نقشه ام نزدیک بشم و این برای من خیلی کارو آسونتر کرده بود...
جه بوم بهم خبر داده بود که جونگ‌کوک قراره به ژاپن بره و همسرشم تا وقتی که برگرده به خونه جئون بزرگ میفرسته؛ تصمیم گرفتم از فرصت استفاده کنم و فردیو به دنبال جونگ‌کوک به ژاپن بفرستم تا کاراشو بهم گزارش بده و به جه بومم گفته بودم کل خونه جونگ‌کوک رو برگرده تا مدرکی که بدردم بخوره رو پیدا کنه؛ باید هر طوری که شده بود پارک جیمینو از زندگیش دور میکردم و کاری میکردم که جیمین ازش متنفر بشه اون موقع بود که جونگ‌کوک معنی باختن رو با عمق وجودش حس میکرد....
وقتی جونگ‌کوک به ژاپن رسیده بود بهم اطلاع دادن با یه دختره داخل فرودگاه ملاقات کوتاه مدتیو داشته، وقتی آمار کلی اون دختر رو در آوردم فهمیدم سابقه زندگی و روانی خوبی نداره؛ می‌تونستم با استفاده از این دختره کلک سابین رو بکنم و مدارک خیانت جونگ‌کوکم به جیمین بدم و یکاری میکردم تا طلاقشو بگیره، اینجوری با یه تیر دو نشون که نه سه نشون میزدم و خود جونگ‌کوکم با این حرکت به کل نابود میکردم، لعنتی حتی فکر این اتفاقات هم برام لذت بخش بود؛ فقط کافی بود یکمی رو مخ این دختره کار میکردم تا هرچی میگمو گوش کنه...
قرار شده بود مائوکو بره و با جیمین صحبت کنه ولی وقتی فهمیدم به جیمین آسیب رسونده به سرعت خودم رو به بیمارستانی که برده بودنش رسوندم و با مسئول بیمارستان صحبت کردم که هروقت به ملاقاتش میرفتم همراهانشو برای یک ساعت از اونجا خارج کنن تا بتونم پیشش بمونم و مراقبش باشم...
.
از اتاق عمل تازه به قسمت مراقبتای ویژه منتقل شده بود... اجازه ورود به بخش رو بخاطر بدن ضعیفش بهم ندادن و مجبور بودم از پشت شیشه نگاهش کنم، بدن ظریفش بی جون روی تخت افتاده بود، رنگش پریده بود، دیدن این وضعیتش برام دردناک بود، از دفعه اولی که مخفیانه داخل بیمارستان دیده بودمش ازش خوشم اومده بود، حاضر نبودم یه خار توی دستای قشنگش بره ولی اون مائوکو روانی با چاقو جوری به جیمین زده بود ولی شانس آوردم که زنده مونده بود، این هرزه بد کرده بود جواب اینکارشو بد بهش نشون میدم کاری میکنم تا دیگه از این غلطا نتونه انجام بده!
.
.
.
یک هفته ای از عملش گذشته بود، با اینکه چند ساعت بعد از عملش بهوش اومده بود هنوز هم بدنش ضعیف بود... دکترش گفته بود خون زیادیو از دست داده و این ضعف برای همین می‌تونست باشه...تنها شانسی که آورده بودم این بود که چاقویی که بهش خورده بود آلوده نبوده و بیماریی سر این حادثه خداروشکر نمیگیره!
روی صندلی کنار تختش نشسته بودم و به چهره‌ی رنگ پریده‌اش خیره شده بودم، لبای گیلاسی که همیشه برق میزدن ولی الان مثل کویر خشک ترک برداشته بودن، چشمایی که دوست داشتم فقط منو ببینه ولی بسته بودن، موهای خوش حالتش هربار با برخورد باد بهشون به رقص در میومدن... تصور جیمینی که هر روز مثل عروسک جلوی چشمام بود و با بقیه شیطنت میکرد از ذهنم کنار نمی‌رفت...
انگشتای دستمو حالت نوازش وار خیلی آروم روی گونه نرمش کشیدم، قصد بیدار کردنشو نداشتم ولی دلم برای چشماش تنگ شده بود دلم میخواست امروز اولین کسی رو که میبینه من باشم نه فقط الان بلکه برای همیشه میخواستمش... دلم میخواست با خودم ببرمش به جایی که دست هیچکس بهش نرسه و بتونم برای همیشه از همه قایمش کنم، اون اندازه‌ی همه آدمای زندگیم حتی بیشتر از اونا برام ارزش داشت؛ اون تا آخر عمرم برام کافی بود اصلا نمی‌خواستم که داشتنشو با کسی شریک بشم؛ وقتی دستم روی صورتش بود اخم ریزی بین ابروهاش شکل گرفت و ناله ی آرومی کرد، با نگرانی نگاهش کردم و پرسیدم: جاییت درد داره؟ خوبی؟
آروم چشماشو باز کرد و با تعجب نگاهم کرد و همزمان که از درد صورتش رو جمع کرده بود پرسید: من شمارو میشناسم؟
جین: هنوز باهام ملاقات نکرده بودی ولی من میشناسمت...تکون نخور می‌دونم درد داری میرم به پرستار خبر بدم که بهت مسکن تزریق کنن...
سری تکون داد و به بیرون اتاق رفتم تا به پرستار بخش خبر بدم که براش مسکن بزنن...پرستار بعد از اینکه وضعیتش رو چک کرد و بهش مسکن تزریق کرد از اتاق خارج شد یکمی که دردش کمتر شده بود ازم پرسید: منو از کجا میشناسی؟
جین: من همکلاسی جونگ‌کوک بودم همینطور دوستش...
متوجه فعل گذشته‌ای که استفاده کرده بودم شده بود با تعجب پرسید: بودی؟ یعنی الان نیستی؟
جین: خودمم نمیدونم...
چیزی نگفت و نگاهشو ازم گرفت و به سقف اتاق خیره شده بود
جین: یادت میاد چه اتفاقی برات افتاد؟
جیمین: اره
جین: قیافه کسی که این کارو باهات کرد یادته؟
جیمین: چطور؟
جین: هنوزم نمیخوای به پلیس بگی؟
جیمین: نه، نمیخوام خبرا توی سایتا پخش بشه، حوصله دردسر ندارم...
جین: دردسر؟
جیمین: بیخیال
جین: اون زنه رو من میشناسم، خیلی جاها آشنا دارم میتونم بندازمش زندان بدون اینکه برات دردسر بشه
جیمین: واقعا؟
جین: اگه تو بخوای اره
جیمین: ممنون ولی فقط بیا بیخیالش بشیم نمیخوام جونگ‌کوکو نگران کنم
جین: مطمئنی؟ اون حقشه بدونه
جیمین: اره، بیا راجع به این قضیه صحبت نکنیم...
جین: هرچی تو بخوای
جیمین: راستی هوسوک کجاست؟ نونا نیومده؟
جین: اومدن رفتن پیش دکترت، منم تا چند دقیقه دیگه میرم
جیمین: من هنوز اسمتونو نمیدونم
چشمکی زدم : کیم سوکجین، میتونی جین صدام کنی
جیمین: فکر میکنم ازم بزرگتر باشید نمیتونم با اسمتون صداتون کنم میتونم هیونگ بگم؟
جین: یاااا فسقلی نکنه از نظر تو من پیرم؟ من از اون شوهر بدرد نخورت فقط 4 سال بزرگترم!
لبخند محوی زد و گفت: نه هیونگ منظوری نداشتم
جین: حیف الان مریضی فسقلی وگرنه حالتو می‌گرفتم
خندید و گفت: من فسقلی نیستم هیونگ
جین: اره اره من هم فقط ده سالمه
یکمی تکون خورد از درد صورتش جمع شد و آخی گفت با عجله به سمتش رفتم: چی شدی خوبی؟
جیمین: شکمم هنوز درد می‌کنه
جین: سعی کن تا میتونی حرکت نکنی
جیمین: حواسمو بیشتر جمع میکنم
جین: نگران نباش و یکم استراحت کن سریع خوب میشی...
جیمین: باشه
جیمین: راستی هیونگ نمیدونی من کی مرخص میشم؟
جین: فکر کنم امروز مرخص میشی یکم رعایت کنی و غذاهای مقویم بخوری سریع زخمت بهتر میشه
جیمین: آهان باشه
جین : من باید برم کار دارم، بعدا میام خونه جئون بزرگ بهت سر میزنم فسقلی
جیمین:باشه، ممنون هیونگ
.
.
.
بعد از ترخیص جیمین، با اینکه از پی دی نیم و کوک بدم میومد ولی بخاطر جیمین مجبور شده بودم که به خونشون برای عیادتش برم؛ حالش کم کم داشت بهتر میشد و این برام عالی بود... از نزدیک شده به جیمین ذوق خاصی توی وجودم شکل گرفته بود، تصور اینکه بالاخره جیمین برای من بشه باعث میشد قند توی دلم آب کنن...
همزمان که حواسم به جیمین و کاراش بود بهم خبر داده بودن که مائوکو همه جا داره سابین رو تعقیب می‌کنه بهشون گفته بودم از همه‌ی حرکات و کارایی که قرار بود انجام بده فیلم بگیرن و برام بفرستن... توی این مدتی که افرادم مراقب مائوکو، سابین و جونگ‌کوک بود من باید رابطه‌ام با جیمینو بهتر میکردم و کاری میکردم بهم یکمی حس پیدا بکنه و کم کم از جونگ‌کوک دورش میکردم...
.
.
.
امشب داشتم با جیمین پلی استیشن بازی میکردم که برای گوشیم پیام اومد و بهم خبر داده بودن مائوکو سابین رو با بی رحمی کامل کشته بود و تو اسید حل کرده بوده! با فیلمی که دیده بودم گیج و گنگ به گوشی توی دستم نگاه میکردم با اینکه خودمم آدم خوبی نبودم و کلی کارای احمقانه انجام داده بودم ولی جلوی این زن من یه فرشته بودم! اون یه دیوونه واقعی بود حتی حق مادر بودن و مادری کردنم نداشت؛ به هر حال نمیتونستم توی زندگیش دخالت کنم و این جونگ‌کوک بود که باید برای مائوکو و بچه اون تصمیم می‌گرفت پس تنها کاری که از دستم برمیومد این بود که فیلم کشته شدن سابین به دست مائوکو رو قبل از جواب تست DNA ای که جونگ‌کوک منتظرش بود براش بفرستم، این عاقلانه‌ترین کار ممکن برای آینده اون بچه بود!
جیمین: هیونگ به چی فکر میکنی؟ چرا دیگه بازی نمیکنی؟
جین: ها؟ هیچی هیچی..
جین: میخوای بریم بیرون؟
جیمین: بریم سینما؟!
جین: هرچی تو بخوای فسقلی‌...
جیمین: هیونگ این فسقلی گفتنت رو خواهشاً تمومش کن
جین: نمیخوام
جیمین: هیونگگگگگ
جین: آماده میشی یا برم خونه‌ام؟
جیمین: خیلی بدجنسی هیونگ
با خنده گفتم: پایین منتظرتم زود بیا
.
.
.
« دو هفته بعد»

𝗔𝗳𝘁𝗲𝗿 𝘆𝗼𝘂...(ᴷᵒᵒᵏᵐⁱⁿ)Onde as histórias ganham vida. Descobre agora