part:5/6

369 54 4
                                    

«پارت پنجم »

[ ویو تهیونگ ]

وقتی وارد خونه جیمین شدم مثل همیشه شلخته بود و تقریباً میشد همه جای خونه اش لباس هاش رو دید!
ته: جیمین تو قصد نداری خونه‌ات رو تمیز کنی؟
جیمین: نچ
لبخند محوی زدم و سری به نشانه تأسف تکون دادم و همچنان که به سمت تراس میرفتم گفتم: این بچه قرار نیست عوض بشه!
جیمین: یااا ته من ازت بزرگترم مثلا!
روی یکی از صندلی های داخل تراس نشستم و با صدای بلندی گفتم: مهم نیست چیمی، تو همیشه کوچولوی من میمونی!
جیمین: بزار لباسم رو عوض کنم میام کوچولو رو نشونت میدم
وقتی صدای درب اتاق جیمین اومد لبخند روی لبم محو شد، نمیدونم امروز چه اتفاقی براش افتاده بود، اون پسره کی بود که کلید جیمین توی ماشینش افتاده بود؟! چرا گوشه لبش پاره شده بود و زخم بود؟ هر طور که شده بود باید سر صحبت رو باهاش باز میکردم، از روی صندلی بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم و چندتا قوطی آبجو برداشتم و گذاشتم روی میز جلوی تلویزیون، روی کاناپه نشستم، همون‌طور که فکرم مشغول بود درب یکی از قوطی هارو باز کردم و کمی از آبجو داخلش رو خوردم
جیمین: شام خوردی؟
ته: اره
جیمین: چیزی میخوری درست کنم؟
ته: نه بیا بیا فیلم ببینیم!
جیمین: فیلم؟
ته: ببینیم دیگه نه؟!
لبخند خسته ای زد: باشه ببینیم
گوشیم رو به تلویزیونش وصل کردم و فیلم رو پلی کردم
جیمین: این چه فیلمیه کیا بازی کردن؟
ته: اسمش یک پایان سال مختلط، بازیگراشم هان جی مین، لی دونگ ووک، کانگ ها نئوله، ژانرش کمدی، عاشقانه، درام، ملودرام فیلمش جالبه، توی این فیلم به زندگی کارمندان و مهمانان هتل Emros در حوالی سال نو پرداخته! بعد کاراکترها و روابط مختلفشون؛ عشق نافرجامشون، عشق تو محل کار و خیلی چیزای دیگه، یجورایی میخواد بهت بگه تعطیلاتت رو استراحت کنی، مغزت ر خاموش کنی و از گرما و احساسات عاشقانه‌ای که ارائه می‌کنه لذت ببری.
نگاهش کردم که به نقطه نامعلومی خیره شده بود چندبار صداش زدم ولی متوجه حرف هام نشد، دستم رو جلوی صورتش تکون دادم: هی پسر کجایی؟ حواست به من هست؟
جیمین: ها؟ اره اره...
لبخند بی جونی زد و گفت: پلیش کن ببینمش
با تعجب نگاهش کردم، نمی‌فهمیدم دلیل این رفتارش چی می‌تونست باشه، شونه ای بالا انداختم و فیلم رو پلی کردم حدود چهل دقیقه ای از فیلم گذشته بود ولی حواسم به هرچیزی بود جز فیلم! جیمین فقط برای اینکه من ازش نپرسم چرا حواسش نیست فقط داشت به تلویزیون نگاه میکرد مطمئن بودم چیزی از فیلم نفهمیده و فقط خیره به اون صفحه مزخرفه! توی افکار خودم بود که جیمین پرسید: ته چی شد که امروز اومدی پیشم؟ مطمئنم که صبح گفتی میخوای بری سرکار!
ته: میخواستم سورپرایزت کنم، ولی انگار نشدی، وقتی دیدمت خودم بیشتر سورپرایز شدم!
ابروهاش رو بالا انداخت و با تعجب گفت: اتفاقا خیلی خوشحال شدم که برگشتی، خیلی دلم برات تنگ شده بود ته! ولی تو چرا باید سورپرایز بشی؟ چی شده مگه؟!
از فرصت استفاده کردم تا بفهمم چشه و خیلی نامحسوس از زیر زبونش حرف بکشم.
با ذوق گفتم: اینارو بیخیال، چیمیی حدس بزن تو این یک سالی که نبودم چه اتفاقی افتاده؟
جیمین اول حالت فکر کردن گرفت و بعدش با خنده گفت: نمیدونم، نکنه بابا شدی؟!
ته: اون هم میشم!
جیمین: جدی میگی؟ کی رو گرفتی کردی؟
خندیدم: کاندوم گذاشتم نترس فعلا زوده بخوام بابا بشم!
جیمین: واو اون پسر خجالتی من کجاست؟ باید با مامانت یه صحبتی داشته باشم تو کی انقدر هرزه شدی؟
ته: بقیه رو که نکردم! رل زدم چیم به زودی میاد سئول بعدش با تو و میا آشناش میکنم!
لبخند روی لب جیمین ماسید! آب دهنش رو به زور قورت داد چشم هاش پر شده بود و اشکی از گوشه چشمش به روی گونه اش چکید که سریع با دستش پاک کرد و سرش رو بالا گرفت و لبخند زد: خوشحالم برات
ته: هی پسر چی شد؟ اگه میدونستم انقدر از رل زدنم ناراحت میشی هیچوقت اینکار رو نمی‌کردم اصلا میرم کات میکنم و با خودت رل میزنم
نزدیکش رفتم و توی آغوشم فشردمش که گفت: احمق نباش!
از بغلم درش آوردم و با دست هام صورتش رو قاب گرفتم، توی چشم هاش نگاه کردم، هنوز هم پر بود! چشم هاش مظلومیت خاصی از خودش منعکس میکرد با صدای آرومی پرسیدم: چی شده جیمین؟ چرا بهم نمیگی؟ شاید تونستم کمکت کنم!
جیمین: چیز خاصی نشده!
ته: بهم اعتماد نداری؟!
جیمین: مسئله این نیست ته، فقط دیگه کاری از دست کسی برنمیاد!
ته: یعنی چی؟ قرارت امروز بد پیش رفت؟ نتونستی تو سالگردت سورپرایزش کنی؟
جیمین: سورپرایز؟! اتفاقا خیلی خوب سورپرایز شد البته نه فقط اون خودمم جوری سورپرایز شدم که پشمام ریخته!
ته: چیکار کردی مگه؟
جیمین: من کاری نکردم ولی پسر رئیس شرکتمون ریده به زندگیم!
ته: یعنی چی؟ تعریف کن ببینم چی شده؟
جیمین: ببین بعنوان کارآموز داخل شرکت LVQ رفتم این هارو که می‌دونی؟
ته: اره
جیمین: ده دوازده روز اول همه چی اوکی بود یه روز داشتم پرونده هایی رو که سرپرست بخشمون بهم داده بود رو برای رئیس می‌بردم بعد توی لابی یه عوضی بهم زد و حتی ازم معذرت خواهی نکرد! اصلا این بدرک! ببین بعد کارم رفتم برای میا کادو خریدم دیدم تو خیابون یهو این پسره هم سر و کله اش پیدا شد یهو اومد یکم چرتو پرت گفت و بغلم کرد!
ته: بغلت کرد؟! یعنی چی؟ چرا باید بغلت کنه؟
جیمین: خب همین دیگه خودمم نمی‌فهمیدم منظورش از این کار ها چیه
ته: خب بعدش چی شد؟
جیمین: ببین صبح بیدار شدم رفتم شرکت دیدم همه چپ چپ نگاه میکنن هی حرف میزدن، دلیل رفتارشون رو نفهمیدم، منم رفتم سرکارم و سرگرم انجامشون بودم یهو سرپرستمون با حالت طلبکاری گفت برم اتاق رئیس! منم از هیچی خبر نداشتم رفتم اونجا دیدم بهم میگه تو دوست پسر پسرمی! بعد اون عوضی هم اومد اتاق مجبورم کرد همکاری کنم! بدون اینکه از چیزی اطلاع داشته باشم شروع کرده بود به پخش کردن شایعه اینکه من دوست پسرشم! خلاصه با یه بدبختی از شرکت زدم بیرون و خواستم پیش میا برم هرچی زنگ زدم جواب نداد آخر سر وقتی هم که جواب داد اصلا نزاشت چیزی رو براش توضیح بدم، تنها کاری که کرد این بود که رابطمون رو تموم کنه! ته خودم اصلا مهم نیستم درسته واقعا حالم بد شده بود و هنوزم حالم بده ولی با این شایعات مزخرف میام صدمه دیده، فکر می‌کنه من ازش سواستفاده کردم در صورتی که این اصلا واقعیت نداره، من هرگز بهش خیانت نکردم هیچوقت بهش دروغ نگفتم...
همه حرف هاش رو با بغض می‌گفت
ته: این پسره چقدر لاشیه! وااای حرصم گرفتهه! چطور تونست این گوهو در موردت بخوره!
جیمین: ته نمیدونی چرا ما نمی‌تونیم فرمون زندگی خودمون رو دستمون بگیریم؟ چرا همیشه باید به خاطر اون چیزی که تو جامعه هستیم حقیر شمرده بشیم و ذره ای از وجودمون برای اون آدمای بالا مهم نباشه؟!
ته: غلط می‌کنه هرکسی تورو حقیر حساب کنه! اونا خودشون حقیرن که فکر میکنن با گند زدنشون به زندگی بقیه میتونن خلأ وجودشون رو پر کنن ولی اشتباه میکنن!
بغلش کردم که سرش رو روی شونه‌ام گذاشت، با حس خیسی روی لباسم متوجه گریه کردنش شدم
جیمین: حالم از این دنیا و آدم هاش بهم میخوره، من باید چیکار کنم ته؟ من بدون میا نمی‌تونم...
با دستم آروم بازوش رو نوازش میکردم، تموم مدت حرفاش منو شوکه تر از قبل کرده بود کاملا واضح بود که الان خودشون چه حسی میتونستن داشته باشن! نمیدونستم راه حل این اتفاق چیه و چطوری باید کمکش میکردم
ته: چیمی بیا به چیزهای خوب فکر کنیم، ببین همه این اتفاقات میگذرن آخر داستان این تو و میایی که با هم میمونید، میام یه روز بالاخره حقیقت رو می‌فهمه و می‌فهمه که اشتباه کرده! اینو همیشه یادت بمونه هرچیزی هم که بشه هیچوقت نمیزارم کسی اذیتت کنه، حتی اگه اون شخص پسر بزرگ‌ترین سرمایه گذار توی کره ام باشه باز مهم نیست!
جیمین: میدونم گریه کردن برای یه مرد خیلی لوس بازیه! ولی مگه میتونم مقابل این همه حمایت و عشق تو که مثل برادر نداشتمی مقاومت کنم؟!
دستم رو زیر چونه اش گذاشتم و رد اشک های روی گونه اش رو پاک کردم و بوسه ای روی چشم هاش زدم و با خنده گفتم: گریه نکن احمق کوچولو، بچه شدی؟! بعدشم هرکی گفته غلط کرده! گریه کردن لوس بازی نیست باعث میشه سبک بشی!
جیمین: قصد مردن کردی؟
ته: چرا کوچولو؟
جیمین: باز گفت!
ته: چی رو کوچولو؟
جیمین: یااا تهه خیر سرم مثلا من ازت بزرگترم، تو کوچولویی نه من
میدونستم از کلمه کوچولو بدش میاد برای همین هم همه اش بهش کوچولو میگفتم تا حال و هواش رو عوض کنم، محکم بغلش کردم و گفتم: تو کوشولوی منی چیمی!
جیمین: خیلی دوست دارم ته!
ته: من هم دوست دارم کوتوله
با مشت به بازوم زد و گفت: میتونی فقط برای چند دقیقه عوضی نباشی؟
ابروهام رو بالا انداختم و با خنده گفتم: هوی چیمی! به من میگی عوضی؟ یه عوضی نشونت بدم تا عمر داری فراموشش نکنی!
دستام رو سمت شکمش بردم و قلقلکش دادم که روی کاناپه پخش شده بود و صدای خنده هاش تمام خونه رو پخش کرده بود
جیمین: نهه....وااای...دلممم....ته...تهه....نکن همینجوری که داشت با خنده التماس میکرد دست از سرش بردارم بیشتر و بیشتر قلقلکش میدادم که با صدای زنگ درب خونه دست از کارم کشیدم
ته: منتظر کسی بودی؟
جیمین: نه
از روی کاناپه بلند شد که اسپنک محکمی به باسنش زدم
جیمین: یااا کونم درد گرفت
ته: برو درب خونه رو باز کن تا کونت رو کبود نکردم!
سمت درب خونه رفت و منم باقی مونده بطری آبجوام رو خوردم که
جیمین: تاداااا
ته: کی غذا سفارش دادی که نفهمیدم؟
جیمین: وقتی که داشتم لباسام رو عوض میکردم، آبجو فقط با مرغ سوخاری میچسبه!
چشماش رو خمار کرد و شیطون نگاهم کرد و ادامه داد: امشب نمیزارم زود بخوابی دارلینگ...
ته: می‌دونم دوستم داری ولی باید بدونی بنده دوست دختر دارم و بهش متعهدم!
جیمین: برام مهم نیست، تو مال منی
هر دوتامون با صدای بلندی خندیدیم و جیمین مرغ سوخاری هارو روی میز گذاشت و گفت: فیلم رو از اول پلی کن...
.
.
‌.
_ سه هفته بعد _

𝗔𝗳𝘁𝗲𝗿 𝘆𝗼𝘂...(ᴷᵒᵒᵏᵐⁱⁿ)Where stories live. Discover now