part:35/36

284 41 16
                                    


«پارت سی و پنج»

دیگه نمیتونستم روی پاهام بایستم، کوک با دست‌هاش دو طرف کمرم رو نگه داشت و خیلی آروم دیکش رو از داخلم خارج کرد، برخورد هوای سرد به سوراخم، باعث باز و بسته شدنش میشد... کوک دستمال رو از روی میز برداشت و بعد از اینکه خودش رو تمیز کرد و شلوارش رو بالا کشید، مشغول تمیز کردن ورودیم شده بود که درب اتاق باز شد...
سرم رو از روی میز برداشتم و با ترس به درب باز شده نگاه کردم؛ سردی عرق روی پیشونی و کمرم حس میکردم... ضربان قلبم هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد طوری‌ که حس میکردم قراره با هر ضربان قلبم از دهنم قراره خارج بشه، داغی سرم رو حس میکردم و شقیقه‌هام از شدت شوکی که بهم وارد شده بود نبض میزد، استرس مثل خوره به جونم افتاده بود، نگاهم روی ورودی درب قفل شده بود توی اون لحظه حتی نفس کشیدن هم یادم رفته بود... قبل از اینکه کسی به داخل اتاق جونگ‌کوک بیاد، کوک با فریاد گفت: نیا تو!!!
جی هیون: چرا؟
کوک: این خراب شده درب نداره که بزنی جی هیون شی؟ سریع درب اتاق رو ببند!
جی هیون: اما...
کوک: نشنیدی چی گفتم؟! ببند درب رو! 
صدای گریه بچه‌ای بلند شد و جی هیون نونا چیزی نگفت و درب اتاق رو بست... سرم رو روی میز گذاشتم و نفسم رو به بیرون فرستادم، دست کوک هنوز روی باسنم بود، کوک با دستمال داشت تمیزم میکرد
کوک: یادم میمونه دفعه بعد اول درب رو قفل کنم، می‌دونم از اینکه کسی توی این وضعیت ببینتت چقدر ترسیده بودی، معذرت می‌خوام
جیمین: دفعه بعد؟!
شلوار و باکسرم رو بالا کشید و من رو به سمت خودش کشید و زیپ شلوارم رو بست... با کنجکاوی تمام نقاط صورتش رو نگاه میکردم که بوسه ای روی لبم گذاشت و گفت: اره دفعه بعد و بعدی و بعدی!!!
با تعجب ابرویی بالا انداختم: با این روند بریم جلو من دیگه ماتحتم رو از دست میدم، چیزی از سوراخم نمیمونه!
پوزخندی زد و دستش رو دور کمرم گذاشت و روی میزش نشوندتم: حواسم هست آسیب نبینی، به پزشک خانوادگیمون هم میسپرم هر چند وقت یکبار بیاد چکت کنه!
جیمین: ببینم تو میخوای آبرو شرف برام نزاری نه؟ همه جا که میگیری می‌کنیم، بعد انتظار داری جلوی دکترتون لخت شم و سوراخم رو نشونش بدم؟
کوک: اولا همه اتاق‌های اینجا عایق صدان! بعدش هم به زور که نکردمت خودتم خواستی وگرنه که کاریت نمی‌کردم؛ باید برای رابطه داشتن با همسرم به اینو اون جواب پس بدم؟!
جیمین: همسرت؟ به رضایت خودم؟
کوک: غیر از اینه؟
جیمین: برای اون رابطه‌ی آخری که توی خونه‌ات بود یادمه چقدر رضایتم مهم بود! 
کوک: بگم گوه خوردم می‌بخشیم؟ بابا من تو حال خودم نبودم اشتباه کردم تورو جون هرکی دوست داری همون یبارو فراموش کن، هر کار بخوای برات میکنم، قول دادم جبران کنم پس انقدر به روم نیار که چقدر احمق بودم و با کارام بهت آسیب زدم! 
جیمین: اوکی ولی اونی که با طلاق موافقت کرد لابد عمه من بوده نه؟
کوک: تو توی بغل میا چیکار میکردی؟
از سوالش شکه شده بودم: چی؟!
کوک: دارم میپرسم اون تو بغلت چه غلطی میکرد؟
جیمین: پس برای این با طلاق موافقت کرده بودی؟ حسودیت شده بود؟!
کوک: حسودی چیه؟! همیشه دعوامون سر اون بود پس سوالمو جواب بده!
جیمین: نمی‌خواستم بغلش کنم ولی اون برای آخرین بار گفت بزار بغلت کنم و بعدشم که محکم بغلم کرده بوده، نتونستم دلش رو بشکنم و منم متقابلاً دستم رو روی کمرش گذاشتم و بغلش کردم!
کوک: آخرین بار؟!
جیمین: آره، داره ازدواج می‌کنه و تا چند وقت دیگه می‌ره روسیه
کوک: عجب
جیمین: راستی نونا اینجا چی میخواست؟
کوک: جی هیون شی؟
جیمین: اره
کوک: نمیدونم!
جیمین: فکر کنم بچتم باهاش بود! خوب شد صدای گریه‌اش اومد وگرنه میومد داخل اتاق و توی اون وضعیت ما رو میدید دیگه آبرو برام نمیموند!
کوک: چرا هی اصرار داری که اون بچمه؟
جیمین: تو چرا هی اصرار می‌کنی که اون بچت نیست؟!
کوک: چون نیست... میتونی هرجایی که بخوای ببری آزمایش DNA بدم تا مطمئن بشی که نیست!
جیمین: معلومه که می‌برمت!
با صدای درب اتاق از روی میز بلند شدم و همزمان که مشغول مرتب کردن سر و وضعم بودم به سمت صندلی سمت پنجره رفتم و روش نشستم!
کوک: بیا تو
جی هیون نونا بارونی بلند کرم رنگی رو همراه با نیم بوت پاشنه بلندی پوشیده بود، کیف کوچیک مشکی رنگی رو روی شونه اش انداخته بود و با یه دست ساک نوزاد صورتی رنگی رو بدست داشت و با دست دیگه اش کریر سرمه‌ای رنگی رو که بچه داخلش بود رو حمل میکرد، وارد اتاق شد، به سمتمون اومد، ساک نوزاد رو روی زمین گذاشت و کریر رو روی میز درست مقابلمون قرار داد... چشمم به داخل کریر افتاد بچه‌ای با چشمای درشت، موهای کوتاه ابریشمی و خرمایی رنگ که کلاه خرگوشی کاپشنش روی سرش بود و با لبخند شیرینش در حال مکیدن پستونک داخل دهنش بود بهم زل زده بود...
جی هیون: اخیش کمرم داشت می‌شکست... الان میفهمم چرا سرم داد کشیدی تا نیام داخل نگو جیمین اینجا بوده! در هر صورت کارت خیلی زشت بود جونگ‌کوک به پدرت میگم!
کوک: آفرین حتما بهش بگو
چشم غره‌ای به کوک رفت و گفت: بی ادب!راستی خیلی وقته ندیده بودمت حالت چطوره جیمین؟
جیمین: سلام نونا، خوبم
که با صدای درب اتاق، صحبتمون ادامه پیدا نکرد و منشی وارد اتاق شد و پرسید: قربان چیزی میل دارید براتون بیارم؟
کوک: بله
منشی: چی؟
کوک: درخواست استعفات!
منشی: بله؟؟؟
کوک: اولاً فکر نکنم اجازه داده باشم کسی جز خودم به همسرم دست بزنه! بعدشم خانم جئون چطوری بدون هماهنگی درب اتاقم رو باز کرد؟
منشی: همسر؟! من نمی‌دونستم ایشون همسرتونه، در مورد خانم جئون هم مشغول مرتب کردن پرونده ها شده بودم که نفهمیدم چطوری اومدن و درب اتاقتون رو باز کردن که صدای فریادتون بیرون اومد!
کوک: حالا می‌دونی، الانم مزاحمم نشو و وسایلت رو تا نیم ساعت دیگه جمع کن
منشی: قربان لطفاً منو ببخشید
کوک: حرفمو تکرار کنم؟
با چشمای گریونش نگاه کوک کرد و بعد از تعظیم کوتاهی از اتاق خارج شد
جی هیون: خیلی بد برخورد کردی!
کوک: به خودم مربوطه با کارمندم چطور برخورد کنم!
جی هیون: چقدر بداخلاقی، موندم جیمین چطوری تحملت می‌کن؟!
رو بهم کرد و پرسید: چطوری میتونی تحملش کنی؟
کوک: اخلاق من خیلیم خوبه مگه نه جیمین؟ بعدشم همون‌جوری که تو میتونی با بابام کنار بیای جیمینم می‌تونه!
خندیدم و گفتم: اره اخلاقش خوبه ولی نباید عصبانیش کنی!
جی هیون: بابات خیلی مهربونه، تو اصلا شبیهش نیستی!
کوک: شبیهش بودم که الان شوگر یه بچه چهارده پونزده ساله بودم، اونوقت جیمین همسرم نمیشد!
جی هیون: مسخره!
کوک: اصلا جی هیون شی شما برای چی اینجا اومده بودید؟
جی هیون: آهان راستش من و پدرت تصمیم داریم مسافرت بریم ولی نمیتونیم آرا ( Aera) رو با خودمون ببریم
کوک: خب؟
جیمین: آرا کیه؟
جی هیون: اسم مائوری اصلا بهش نمیومد، برای همین آرا گذاشتم معنیش میشه عشق قشنگ نیست؟
جیمین: چرا قشنگه!
کوک: وقتی مسافرت میری باید بچه رو هم ببرید دیگه، نمیشه که به حال خودش ولش کنید!
جی هیون: جدی نمیتونم، میشه یه مدت آرا پیشتون بمونه؟
کوک نگاهم کرد و سرم رو به سمت پنجره چرخوندم و بدون معطلی گفتم: نه!
جی هیون: چرا؟
جیمین: چون نمیخوام!
جی هیون: جونگ‌کوکا تو یه چیزی بگو
کوک: جیمین باید بزاره من نمیتونم سر خود کاری کنم، متاسفم
جی هیون: جیمین جونمم
کوک: مراقب حرف زدنت باش جی هیون شی!
جی هیون: وا چی گفتم مگه؟!
جیمین: گفتم نه نونا
کوک: میبینی که ناراضیه پس بچه رو با خودتون ببرید
جی هیون با حالت مظلومی گفت: فقط چند روزه خواهش میکنم جیمین، من دلم سفر میخواد قول میدم برگشتم جبران کنم
جیمین: خب سفرتو برو این بچه چیکارتون داره مگه؟
جی هیون: ببین من این چند وقته واقعا خسته شدم، می‌دونی همه وقتم صرف نگه داشتن از آرا شده، اصلا نمیتونم به کارای خودم برسم، واقعاً به این مسافرت احتیاج دارم تورو خدا این چند روزو نگهش دارید من با یکی صحبت کردم قرار شده بعداً مراحل فرزند خوندگی آرا رو انجام بده و بعدش می‌تونه برای همیشه آرا رو پیش خودش ببره!
کوک: جی هیون شی تو چیکار کردی؟
جی هیون: جونگ‌کوکا ببین من جدی خیلی خسته شدم، نمیگم آرا بچه بدیه ولی خب منم زندگی خودمو دارم نگهداری از یه بچه خیلی برام زوده!
کوک: میدونم برای همین با بابام ازدواج کردی که فقط شوگرت باشه! ولی فکر نمیکنی اینکه بهتون یه بچه سپردم در ازای چیزایی که داری بدست میاری نگهداری ازش کمترین کاریه که داری می‌کنی؟
جی هیون: اصلا اینطوری نیست
کوک: نگو عاشق هیکل چاقش یا دماغ کوفته‌ایش شده بودی که باورم نمیشه!
لبم رو بین دندون‌هام گرفتم تا نخندم: کوک لطفاً!
کوک: چیه مگه دروغ میگم؟
جیمین: ولش کن باشه نونا فقط برای چند روز نگهش میدارم، برو به سفرت برس
جی هیون: اوه جیمین واقعا ازت ممنونم؛ تو خیلی از سر جونگ‌کوک زیادی، این پسره بی‌ادب اصلا لیاقتتو نداره، حیفه که باهاشی! اصلا میگم بیا خودم کارای طلاقتونو انجام میدم و برات یه پسر خوب و خوش اخلاق پیدا میکنم هوم؟ نظرت چیه؟
کوک: میخوای من برای بابام یه دختر سکسی پیدا کنم؟ اونوقت خودتم بکشی کسی نمیاد بگیرتت؛ فکر کنم هنوز نفهمیدی وارد چه خانواده‌ای شدی!
خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم: نونا لطفاً مراقب حرفایی که میزنی باش دلم نمی‌خواد رابطم رو باهات تموم کنم پس دیگه از این حرفا نزن و توی رابطه من و جونگ‌کوک همون‌طوری که ما تو رابطه پدرش و تو دخالت نمی‌کنیم، دخالت نکن!
جی هیون: چقدر شما دوتا بی جنبه‌اید! بابا شوخی کردم چرا اینجوری رفتار می‌کنید؟!
کوک: هار هار هار، کارت تموم شد حالا برو
کیفش رو از روی صندلی برداشت و به سمت درب اتاق رفت و گفت: آهان راستی یه چیزی باید بگم
کوک: چیه؟
جی هیون: آرا فقط توی بغل خوابش می‌بره!
جیمین: یعنی چی؟
جی هیون: یعنی باید بغلتون نگهش دارید و براش لالایی بخونید، کم کم به عطر تنتون عادت می‌کنه؛ شاید اولش احساس امنیت نکنه و بخواد هی گریه کنه، یکم باید صبر داشته باشید و باهاش وقت بگذرونید تا بتونه کنارتون احساس امنیت کنه!
جیمین: من اینکارو نمیکنم، می‌خوام صد سال احساس امنیت نکنه!
کوک: جیمین!
جیمین: چیه؟ همین کارم مونده بخوام یه بچه رو خر کنم!
جی هیون: آرا خیلی مهربونه اینجوری نگو، می‌دونم توام بعدا ازش خوشت میاد، باهاش وقت بگذرون، وسایلش رو شب خونه‌تون میفرستم، یه لیست از غذاهاییم که دوست داره براتون نوشتم، من دیگه میرم، مراقبش باشید و بازم ممنونم 
کوک: اوکی
بعد از اینکه نونا از اتاق خارج شد با عصبانیت پرسیدم: لابد پوشکشم من باید عوض کنم؟ یا همه‌اش بغلش کنم؟
کوک: من موقع خوابش بغلش میکنم
جیمین: معلوم هست چی داری میگی؟ 
کوک: خب چیکار کنم؟ بچه رو بندازم تو یه اتاق دیگه؟ اگه اتفاقی بیوفته یا تب داشته باشه چی؟ گرسنش بشه یا دستشویی داشته باشه چی؟
جیمین: پس خودمون چی می‌شیم؟ هرچند درسته که من که تو خونه‌ات نیستم مهم نیست شب کیو بغل میکنی! ولی روز چی؟ قرار نیست همدیگه رو ببینیم؟
کوک: یعنی چی که شب کس دیگه ایو بغل کنم؟ تو اینجا چیکاره‌ای؟ بعدشم کی گفته قرار نیست همدیگه رو ببینیم؟
از روی صندلی بلند شدم و گفتم: برو با بچه‌ات وقت بگذرون من میرم خونه‌ام
کوک: باز شروع نکن، همین امروز وسایلت رو برمیداری و برمی‌گیردی خونه!
جیمین: نمیخوام
کوک: نمیخوای؟ مگه دست توعه؟
با صدای گریه آرا کوک از سرجاش بلند شد و به سمتش رفت و از کریر خارجش کرد و اون رو توی آغوشش گرفت، سعی میکرد تا کمی آرومش کنه و با احتیاط تکونش میداد... چقدر با لطافت با اون بچه برخورد میکرد، پدر بودن بی نهایت بهش میومد، یعنی می‌شد یه روزی بچه خودمونو توی بغلش بگیره؟ بچه‌ی خودمون؟! بچه ای که شبیه من و کوک باشه! ناخودآگاه لبخند غمگینی روی لبم نشست، توی همین افکار بودم که با صداش به خودم اومدم: چرا جوابم رو نمیدی؟ داشتی به چی فکر می‌کردی؟
جیمین: ها؟ هیچی، چیز مهمی نبود!
کوک: داخل این ساکو ببین جی هیون شی شیشه شیر براش گذاشته یا نه؟
سری تکون دادم و به سمت ساک روی زمین رفتم، زیپش داخلش رو باز کردم و شیشه شیر رو برداشتم و به دست کوک دادم و پرسیدم: تو بچه داری بلدی؟
کوک: نه
جیمین: خب پس باید چیکار کنیم؟ چطوری مراقبش باشیم؟
کوک: نمیدونم، اگه نتونستیم براش پرستار میگیرم
جیمین: آهان
شیشه شیر رو بهش دادم که بین لبای کوچیکش گذاشت، لابد خیلی گرسنه‌ش بود که داشت با ولع شیر داخل شیشه رو میمکید، کوک نگاهی به ساعت انداخت و گفت: کاپشنت رو کجا گذاشتی؟ روی میز منشیم؟ وقتی اومدی داخل اتاق توی تنت ندیدم، امروز پوشیده بودی دیگه نه؟ یا همینجوری با اون لباس نازک اومدی اینجا؟
جیمین: ...
کوک: خب کجاست؟
جیمین: کاپشن داشتم ولی...
کوک: ولی چی؟ جوابمو بده!
جیمین: تا بابام زنگ زد و گفت راضی به طلاق شدی یادم رفت برش دارم و توی رستوران جا موند، منم سریع تاکسی سوار شدم و همینجوری اومدم پیشت، کاپشنم الان دست تهیونگه شب برام میاره خونه!
کوک: تو چیکار کردی؟؟؟
با صدای بلند کوک مائوری دست از شیر خوردن برداشت و شروع به گریه کردن کرد
جیمین: چرا داد میزنی؟
کوک: هوووف...از دست تو آخر دیونه میشم!
جیمین: مگه نیستی؟
همون‌طور که داشت بچه رو آروم میکرد به سمتم اومد: همه‌اش تقصیر توعه!
جیمین: من؟
کوک: اره منو دیونه‌ی خودت کردی، مطمئنم دیگه نمیتونم عاقل بشم!
بوسه‌ای روی لبام گذاشت که آرا با صدای بلندتری گریه کرد: چته آخه؟ نکنه توام میخوای جیمینم رو ببوسی؟ اره کوچولو؟
بین گریه‌هاش با صدای جیغ مانندی خندید و دستای کوچولوش رو تکون داد
کوک: نچ نچ نچ، ولی می‌دونی چیه، جیمین حق نداره جز من کسیو ببوسه فسقلی! پس نمیشه وگرنه جیمین تنبیه میشه تو که اینو نمیخوای مگه نه؟!
دوباره داشت گریه‌اش می‌گرفت که کوک توی بغلم گذاشتش، با تعجب نگاهش کردم که گفت: تو بغلت نگهش دار، باید وسایلم رو جمع کنم بریم خونه! 
جیمین: چ...چی؟ من نگهش دارم؟
نگاهش کردم، چهره‌ی شیرینی داشت، با دستای تپل کوچیکش به گردنبندم چنگ مینداخت؛ کوک که به سمت میزش میرفت تا وسایلش رو جمع کنه گفت: اگه میخوای میتونم همزمان جفتتون رو بغل کنم، ولی اگه تو بغلم ازت عکس گرفتن و یه روزی پخش شد نیای پیشم غر بزنی که تقصیر من بود!
جیمین: یااا چی داری میگی برای خودت؟
جیمین: هی ولم کن!
کوک: من؟
جیمین: نه بابا... اه نکن گردنم درد گرفت...
کوک کشوی میزش رو قفل کرد و سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد: خب یادت میمونه که دیگه گردنبند نندازی!
جیمین: چرا فقط خفه نمیشی؟
کوک: وقتی جوری میگردی که همه‌اش تو دیدی پس منتظر شنیدن حرفامم باید باشی!
کتش رو برداشت و به سمتم اومد، روی شونه‌ام انداخت و ساک آرا و کریرش رو از روی میز برداشت و به سمت درب اتاق قدم برداشت
جیمین: یجور حرف میزنی انگار دارم لخت میگردم!
با شیطنت نگاهم کرد: می‌دونی که لختتو بیشتر دوست دارم نظرت راجب یه شب هات چیه؟
جیمین: الان که دارم نگاه میکنم خوب کردم قبول کردم آرا پیشمون بمونه، وگرنه از دست تو به یه هفته نرسیده پاره میشدم!
نگاهی به آرا انداختم که توی بغلم خوابش برده بود، به نزدیک درب آسانسور رسیدم که بوسه ای روی گونه‌ام گذاشت و گفت: نترس مراقبم، بعدشم فکر نکن حالا که آرا قراره پیشمون بخوابه قرار نیست کاری کنیم
با تعجب نگاهش کردم که درب آسانسور باز شد و کوک ادامه داد: سوارشو، بعدا صحبت میکنیم!
بعد از خروج از آسانسور وارد لابی شرکت شدیم، کوک دستشو دور کمرم گذاشته بود، همون‌طور که به طرف درب خروج حرکت میکردیم صدای پچ پچ کارکنان شرکت رو میشنیدیم
جیمین: دستت رو بردار کوک، همه دارن حرف میزنن
کوک: بزار حرف بزنن مگه مهمه؟
جیمین: نیست؟
بوسه‌ای روی گونه‌ام گذاشت: توی زندگیم تو فقط مهمی نه هیچ کس و هیچ چیز دیگه‌ای!
لبخندی زدم و همراهش به بیرون از شرکت رفتم، نگهبان ماشینش رو جلوی درب شرکت آماده کرده بود، کوک درب ماشینو باز کرد و آروم سوار شدم تا آرا بیدار نشه، چند لحظه بعد کوک هم سوار شد و بخاری ماشین رو روشن کرد
کوک: سردت نیست؟
جیمین: نه خوبم
کوک: اول بریم خونه من یا تو؟
جیمین: بریم آزمایشگاه
کوک: آزمایشگاه؟ چرا؟ مریض شده بودی دکتر برات آزمایش نوشته؟
جیمین: نخیر! قراره تو بری آزمایش DNA بدی!
آرا توی بغلم تکون خورد و صدای ملچ ملوچی رو از خودش در آورد... زیپ کاپشنش رو باز کردم تا وقتی از ماشین پیاده شدیم بخاطر عرق کردن و هوای گرمی که توی ماشین بود سرما نخوره
کوک: یه لحظه نگران شدم، خب بگو کدوم مرکز میخوای ببریم همونجا برم
جیمین: برو مرکز هانیانگ
کوک: باشه
.
.
.
بعد از گرفتن آزمایش از جونگ‌کوک و آرا از مرکز هانیانگ خارج شدیم، آرا هنوز هم داشت گریه میکرد، همینم باعث شده بود از کاری که کرده بودم پشیمون بشم؛ بارون شروع به باریدن کرده بود، هوا سرد شده بود، نزدیکای ساعت پنج عصر بود، باید به هتل میرفتم، امشب شیفت کاریم بود، جونگ‌کوک با رئیسم حرف زد و برای یه مدت برام مرخصی گرفت؛ دلم برای رئیسم می‌سوخت که نمیتونست با اینکه توی این چند ماه اکثرا مرخصی بودم اخراجم بکنه، به هرحال ازدواجم با کوک تو خیلی جاها بدردم خورده بود... به سمت خونه‌‌ام رفتیم تا وسایلم رو جمع کنم، آرا رو به بغل جونگ‌کوک دادم و به سمت واحدم رفتم، وارد خونه‌ام شدم و از داخل کمد چمدونم رو برداشتم و روی زمین گذاشتم، زیپش رو باز کردم و مشغول جمع کردن لباسام شده بودم، تقریباً اخرای کارم بود که با صدای گوشیم دست از کارم کشیدم، کوک بود آیکون سبز رو کشیدم و جواب دادم: باشه تا چند دقیقه دیگه میام!
زیپ چمدونم رو بستم و بقیه وسایلی رو که نیاز داشتم داخل جعبه‌ای که از بالا کمد پایین آورده بودم گذاشتم، وسایلم رو برداشتم و از خونه خارج شدم
.
.
.
از حموم بدون اینکه خودمو خشک کنم و یا لباس بپوشم بیرون اومدم فقط حوله‌ی کوچیکی رو دور کمرم بسته بودم، لامپ اتاقو خاموش کردم و خودمو روی تخت انداختم و چشمام رو بستم تا شاید یکمی استراحت خستگی امروزمو از تنم بیرون کنه... چشمام تازه داشتن گرم خواب میشدن که سنگینی چیزی رو روی شکمم احساس کردم، با حالت خوابالودی گفتم: کوک بزار بخوابم
به پهلو دراز کشیدم که گاز محکمی از نوک سینه‌ام گرفته شد!
با داد گفتم: کووووک تو قصد داری بمیری نه!؟ چرا گاز میگیری؟
از کنار تخت آباژورو روشن کردم ولی کوک که توی اتاق نبود؟! چهره‌ی خندون آرا رو تخت دیدم که چهار دست‌و پا به سمتم میومد... عالی بود حالا دیگه نمیتونستم از دستش توی اتاق خودمم بخوابم! مثل اینکه تا وقتی این بچه اینجاست باید لباس میپوشیدم گاز گرفتنای کوک کم بود اینم اضافه شده بود... سرم رو بین دستام گرفتم که آرا با صدای قشنگی گفت: م..ماما
صداش رو تا به حال موقع گفتن کلمات نشنیده بودم، چقدر شیرین بود... به سمتش برگشتم که دیدم دستاش رو به طرفم باز کرده و میخواد بغلش کنم! ولی چی داشتم میدیم؟ اون میخواست من بغلش کنم؟ عجیب‌تر از همه به من گفت ماما؟! آخه من کجام شبیه ماماناست؟! با اخم نگاهش کردم و بغلش نکردم
آرا: ماما...بَ بَ
جیمین: چی؟
آرا: بَ بَ
دستشو به سمتم دراز کرده بود و با تکونای ریزی با باسنش به تخت ضربه میزد، صورتم رو ازش گرفتم که با صدای جیغ مانندی گریه کرد...
جیمین: چته؟ چرا گریه میکنی؟ اه چرا فقط ساکت نمیشی!
کوک با عجله وارد اتاق شد و پرسید: چی شده؟!
جیمین: اه چه میدونم
آرا رو بغل کرد: چرا بیدار شدی؟
جیمین: از شاهکارش نفهمیدی؟
با دست به سینه‌ام اشاره کردم که جای دندونای آرا روش مونده بود
جونگ‌کوک رو به آرا کرد و پرسید: هی کوچولو اونا برای منه تو چرا گازش گرفتی؟
آرا با گریه گفت: بَ بَ
کوک: چی؟
دستاش رو به طرفم دراز کرده بود که نگاهم ازش گرفتم، صدای گریه‌اش قلبم رو به درد میورد ولی نمی‌خواستم بغلش کنم
کوک: چیکارش کردی که گریه میکنه؟
جیمین: یعنی چی که چیکارش کردم؟
کوک: دلیل گریه کردنشو دارم ازت میپرسم چرا سوالم رو با سوال جواب میدی؟
جیمین: پیش خودت چی فکر کردی؟ سادیسمیم یا یه پدوفیلی عوضی؟
کوک: من منظورم این نبود!
جیمین: کاملا معلوم بود منظورت چی بوده!
صدای گریه‌ی آرا هر لحظه بیشتر میشد طوری که واقعا گوشام درد گرفته بودن: تورو خدا فقط ساکتش کن
آرا رو آروم تکون میداد: هیشش، امشب میبرمش اتاق قبلیت، خودمم پیشش می‌خوابم تو یکم استراحت کن!
جیمین: یعنی چی میری اتاق قبلیم؟ پس من چی؟ قرار نیست پیش من باشی؟ اگه میخواستی اینجوری کنی میزاشتی خونه خودم بمونم اینجوری حتی سروصداش هم اذیتم نمی‌کرد!
کوک: خونه‌ی تو فقط همینجاست جیمین! بعدشم وقتی نمیزاره بخوابی چیکارش کنم؟ مجبورم ببرمش یجای دیگه تا تو اذیت نشی و بتونی استراحت کنی!
جیمین: بزارش همونجا، خودت برگرد
کوک: جیمین چی داری میگی؟! بچه رو اونجا تنها بزاریم؟ اگه دستشویی کنه چی؟ اگه تب کنه یا خفه بشه؟
جیمین: اه چه میدونم اصلا به ما چه!
کوک: یکم استراحت کن، خسته‌ای!
داشت از اتاق خارج می‌شد که گفتم: همین‌جا بخوابید...
کوک: چی؟
جیمین: گفتم همین‌جا بخوابید
کوک: مطمئنی؟
جیمین: به هر حال که باید به این شرایط عادت کنم، پس بمون
سری تکون داد و با آرای گریون نزدیکم شد، صورت و دماغ قرمزش رو از پشت موهای ابریشمیش میتونستم ببینم... گلوله های اشک هنوزم روی صورتش می‌ریختن، دستای کوچیکش رو به سمتم دراز کرد
آرا: بَ بَ... ماما...بَ بَ
از روی حرص نفسی کشیدم و بغلش کردم، سرش رو روی قفسه سینه‌ام گذاشته بود، انگار دیگه گریه نمی‌کرد، فقط صدای فین فین دماغش میومد، انگار بالاخره توی بغلم آروم شده بود، کمرش رو نوازش کردم و بوسه ای روی موهاش زدم... من از بچه ها متنفر نبودم برعکس عاشقشون بودم ولی چون مادر این بچه یجورایی بهمون مربوط بود و با کوک رابطه داشته بود، خود به خود عصبی میشدم، دلم نمی‌خواست باور کنم که این فندوق بچه‌ی اون روانی و کوکه...
کوک با تعجب نگاهم کرد و پرسید: بهت گفت مامان؟!
جیمین: اه کوک خواهش میکنم تو دیگه شروع نکن!
کوک: چشم ماما!
با صدای بلندی گفتم: جئون جونگ‌کوک!
که باز صدای گریه آرا بلند شد... نفس عمیقی کشیدم و روی تخت گذاشتمش و شروع کردم به قلقلک دادنش که بین گریه‌هاش صدای خنده‌های جیغ مانندش کل اتاق رو برداشت، رو به کوک کردم: برام باکسر و لباس بیار، حواسم نبود فقط حوله دور کمرم بستم، نمیشه پیش آرا لخت باشم!
با چشمای خمار نگاهم کرد و دستش رو روی رونای پرم میکشید و به سمت باسنم حرکت داد: چرا نمیشه؟
کلافه آهی کشیدم: بس کن، فقط برو برام لباس بیار
کوک: لباس میخوای چیکار، همین‌جوری بغلم بخواب
جیمین: توام که از خدا خواسته
کوک: من برای خودت میگم که گرمت نشه وگرنه برو ده‌تا لباس بپوش به من چه، منو بگو که نگرانتم
جیمین: اره اصلا دلت نمیخواد با اون دیکت سوراخم رو پر کنی! دستتم همیشه سمت باسنم فقط برای ماساژ می‌ره تا عضلاتش نگیره
کوک: می‌بینی چه همسر خوبی داری؟
جیمین: خیلییی
کوک: عشقم خودت مشتاق‌تری وگرنه تو نخوای که من پیش‌روی نمیکنم
جیمین: حالا من شدم مشتاق و رابطه برای تو شد اجبار؟
کوک: من غلط بکنم
روم خیمه زد، از چشماش شیطنت می‌بارید... لبش رو روی لبم گذاشت که لبخندی زدم و چشمام رو بستم که صدای آخ کوک بلند شد، سریع چشمم رو باز کردم که دیدم یه دسته موی کوک توی دست آراست، دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم و شروع کردم به خندیدن
کوک: آخ ولم کن بچه
کوک: آره بخند
سری تکون دادم و به سمت کمد رفتم تا لباس‌ بردارم و بپوشم: تا از دستش خلاص بشی من لباسمو می‌پوشم...

𝗔𝗳𝘁𝗲𝗿 𝘆𝗼𝘂...(ᴷᵒᵒᵏᵐⁱⁿ)Where stories live. Discover now