🔞💦Part:31

1.6K 141 41
                                    

آنچه خواندید.... :)

دکتر هان کیفش رو کنار تخت گذاشت و خطاب دستیار همراهش گفت: لطفا همه از اتاق برن بیرون.
دستیارش سری تکون داد و با نهایت احترام خطاب
به هوسوک و خانم سو گفت: لطفا بیرون منتظر باشید اگه لازم شد خبرتون میکنم.

هوسوک به ناچار همراه خانم سو  از اتاق بیرون اومدند و پشت در اتاق روی زمین سر خورد و سرش رو روی زانوهاش گذاشت.

¢ خانوم سو... لطفا با جیمین تماس بگیر و  بگو زود بیاد.

🖤🌸🖤🌸🖤🌸🖤🌸🖤🌸🖤🌸🖤🌸🖤🌸

با دیدن خیابون های تاریک و ترسناک بدون هیچ ماشینی کم کم داشت نگران میشد.
حدود نیم ساعتی میشد که همراه تهیونگ سوار ماشینش  شده بود و اون بدون هیچ حرفی به جای نامعلومی میروند.
چندین بار تماس هایی از سئونگ دریافت کرده بود اما از ترس جرأت جواب دادن بهشون رو نداشت.
هربار میخواست بپرسه که کجا میرن اما هربار خودشو سرزنش میکرد و چیزی نمیپرسید.
انقدر تنش و اضطراب داشت که فکر میکرد میتونه توی ماشین بالا بیاره...
انگار توله ها هم متوجه حالش شده بودند و مدام وول میخوردند.
با لگد محکمی که تو شکمش حس کرد لب هاش رو روی هم فشرد و دستش رو آروم روی شکمش گذاشت و نوازش وارانه دستش رو بالا و پایین کرد.

تهیونگ زیر چشمی به پسرک نگاه کرد...
آه لعنتی... اون جفتش رو حسابی ترسونده بود.. حتی این ترس به توله هاش هم سرایت کرده بود..

- خوبی چشم نقره ای من؟!

جیمین با صدای تهیونگ از جاش پرید و کمی خودشو جمع کرد و بغض گلوش رو فشرد.

با رسیدن به جایی که میخواست، ماشین رو نگه داشت و سمت جیمین چرخید.

با دیدن رنگ پریده ی پسرک حسابی جا خورد..
بطری آبی از داشبورد بیرون آورد و اونو سمت جیمین گرفت و با لحن ملایمی گفت: جیمین... آروم باش... کاری باهات ندارم... خب!؟... فقط میخوام باهات حرف بزنم.

جیمین با چشمای پر از اشک به آلفاش نگاه کرد و لب زد: پس چرا... اون کارا رو کردی؟! تو سئونگ رو زدی...
اگه... اگه من نبودم... تو اونو میکشتی.. تو حتی میخواستی به منم آسیب برسونی... پس چطور ازم میخوای آروم باشم؟!!!

تهیونگ پوفی کشید و نگاهش رو به زخم روی گردن پسرک داد و گفت: من معذرت میخوام... من... کنترل خودمو از دست دادم.. چون... نمیخواستم کنار یکی دیگه جز من باشی... الانم یکم از این آب بخور نمیخوام اتفاقی برای امگام و توله هام بیوفته.

جیمین با تردید بطری آب رو گرفت و کمی آب نوشید و نفس عمیقی کشید.
نگاهی به اطراف انداخت و لب زد: ما کجاییم؟!

تهیونگ لبخندی زد و گفت: میخوام یه چیز قشنگ نشونت بدم... بیا.

از ماشین پیاده شد و سمت جیمین رفت و درو براش باز کرد و گفت: معطل چی هستی؟... بیا دیگه.

 🔞🖤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣𝕣𝕚𝕒𝕘𝕖❤🔞Where stories live. Discover now