😢Part:3💦

2.6K 372 47
                                    

❕متن چک نشده❗

آنچه خواندید****

& نخیر... دیشب بهش سخت گرفتی... تحمل نکرده و خون ریزی کرده... الانم که بیهوشه.

- هه... هنوز تازه من خیلی بهش آسون گرفتم... این بچه چقدر نازک نارنجیه!

_._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._

تهیونگ💕

دکتر خانوادگیمون رو به پدرم گفت: رئیس.... خون ریزیش خیلی شدیده و باید چند تا بخیه براش بزنم و اینطور که پیداست... دیشب بعد از سکس ارضا نشده و همینم باعث شده مشکل پیش بیاد.

پدرم با نگرانی دستی روی پیشونی خیس از عرق جیمین کشید و گفت:لازم نیست ببریمش بیمارستان؟!؟

* نه نباید تکونش بدیم.. همین جا میتونم کارم رو شروع کنم... اما باید نیمه هوش باشه حداقل... فقط همه لطفا برن بیرون و فقط شما و پسرتون بمونید.

با دستور پدرم، یونهوا و زن عمو و خانوم مین هرسه از اتاق خارج شدند و منم پشت سرشون درو بستم.

& خب حالا باید چی کار کنیم دکتر لی؟؟

دکتر لی عینک رو چشمش رو درست کرد و همینطور که کیف وسایلش رو باز میکرد، گفت: الان سعی کنید به هوشش بیارید... منم یکم براش بی حسی میزنم تا درد زیادی نکشه.

پدرم ضربه های پی در پی به صورت رنگ پریده ی جیمین زد تا بیدارش کنه.

جیمین به سختی پلکای بسته شدش رو باز کرد و با دیدن پدر من بالای سرش لبخندی زد و گفت: آه.. پ.. پدر بزرگ.. شمایید!؟... خ.. خیلی... خوشحالم . .. که الان... اینجایی.
هه... پسره پاک دیوونه شده.

پدرم با تعجب و بهت به سمت دکتر لی برگشت و گفت: این چرا منو اشتباهی گرفته؟؟

* چیزی نیس.. طبیعیه... چون کاملا به هوش نیومده یکم توهم زده.

با عصبانیت دستی توی موهام کشیدم و گفتم:اوفففف... عجب گیری کردیم از دست این هرزه.

پدرم با عصبانیت از جاش بلند شد و مقابلم ایستاد و گفت: خفه شو تهیونگ.... بیا کمک....این بلا ها که سر این بچه اومده تقصیر توعه. ( با داد)

- من بیام چیکار کنم؟؟اصلا من نمیخوام اینجا باشم. ( با داد)

دکتر لی از کنار جیمین بلند شد و بین من و پدرم قرار گرفت و گفت:لطفا آروم باشید... الان وقت جر و بحث نیست... جناب کیم ما بهتون احتیاج داریم... شما باید کمک کنید تا بدنش رو زیاد تکون نده.

کلافه به سمت تخت رفتم و کنار جیمین که لخت روی تخت دراز کشیده بود، نشستم... پدرم هم متقابلا سمت دیگه ی جیمین نشست.

جیمین سرش رو به سمت من برگردوند و با دیدن من ترسید و قطره اشکی بزرگی از چشمای پرش بیرون اومد و گفت: نه.... تو..خوا.. هش... میکنم... نههه.

 🔞🖤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣𝕣𝕚𝕒𝕘𝕖❤🔞Where stories live. Discover now