✦✧ Part:25😈

1.5K 243 59
                                    

آنچه خواندید💞

یونگی پوزخندی زد و با لحن سکسی گفت: واو... بیبی.. گردنت داره وسوسم میکنه تا کبودش کنم.

هوسوک متعجب  دو لبه ی حوله اش رو بهم نزدیک تر کرد و غرید: منحرف...

یونگی قهقه ای زد و گفت: منحرف!!.. من منحرفم؟!

هوسوک عصبی لباساش رو از روی مبل برداشت و گفت: آره.. تو یک منحرفی که مدام با کاراش اعصابم رو بهم میریزه.

یونگی همینطور که به رفتن پسر امگا به سمت حموم داخل اتاق نگاه میکرد، با شیطنت گفت: اممم....و تو قراره امشب با یک آدم منحرف توی یک اتاق و یک تخت بخوابی! :)

▫️◾️▫️◾️▫️◾️▫️◾️▫️◾️▫️◾️▫️◾️▫️◾️

هوسوک با شنیدن حرف یونگی، همینطور که سمت حمام حرکت میکرد ناگهان متوقف شد.

شت.. شت.. شتتتتتت!!!!!!
... چطور به موضوع به این مهمی فکر نکرده بود؟!
چطور قبل از اینکه فکر کنه شب ها کجا بخوابه درخواست یونگی رو پذیرفت تا تو اتاق او بمونه؟! مگه مغز خر خورده بود؟!
الان باید چه غلطی میکرد؟! باید واقعا از این به بعد شب هاش رو توی تخت یونگی و کنار او به صبح میرسوند!!؟
نه... قطعا دل و جرأت این کارو نداشت...

£ چیشد بیب؟ بهش فکر نکرده بودی نه؟!
یونگی با پوزخندی که مثل همیشه مهمون لب هاش بود این حرف رو خطاب به پسری که بی حرکت جلوی در حمام ایستاده بود، گفت.

هوسوک دستش رو مشت کرد و دندون هاش رو روی هم فشرد و گفت: کی گفته من شب رو اینجا میمونم؟!

یونگی ابروهاش رو بالا انداخت و دست به سینه ایستاد و گفت: مگه قراره جایی بری؟!

هوسوک سمت یونگی چرخید و سرش رو بالا گرفت و گفت: من شب رو جای دیگه ای میخوابم... از اول هم قرار نبوده اینجا باشم.

یونگی سرش رو چند بار بالا و پایین کرد و با قدم های آروم و شمرده سمت هوسوک رفت و مقابلش ایستاد.

هوسوک به خاطر اختلاف قد کمی که با یونگی داشت برای دیدن صورتش باید سرش رو کمی بالا میگرفت تا بتونه از اون چشما حس یونگی رو بخونه... اما اون چشم ها هیچ حسی رو القا نمیکردند!

یونگی نگاهش رو به چشمای کمی آبی رنگ پسر امگا دوخت و با تن صدای پایینی لب زد: امم... اما من اجازه ی بیرون رفتن از این اتاق رو بهت نمیدم!

هوسوک سعی کرد جلوی یونگی کم نیاره و پر قدرت جلوش وایسه تا بفهمه او مجبور نیست هرکاری یونگی میگه، انجام بده.
¢ هه... ولی من برای بیرون رفتن از این اتاق به اجازه احتیاجی ندارم پادشاه یونگی!

یونگی پوزخندی به گستاخی پسر زد...
به نظر میومد اون پسر شجاع تر از قبل شده بود یا حداقل شاید شجاع تر از قبل به نظر میومد!..

 🔞🖤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣𝕣𝕚𝕒𝕘𝕖❤🔞Where stories live. Discover now