Part:8☺

2.1K 291 18
                                    


متن رو ادیت نکردم و چون زود میخواستم اپ کنم    دیگه اگه یه چیزی غلط یا چرت و پرتی دیدید    ببخشید دیگه😅🤦‍♀️

*3 روز بعد*
بیمارستان... ساعت 13:00
   تهیونگ*

توی 3 روز گذشته من به گفته ی پدرم هنوز حق بیرون رفتن از اتاق جیمین رو نداشتم اما پدرم با صحبت های دکتر لی قبول کرده بود که گاهی بزاره از اتاق بیرون بیام.

توی این 3 روز من دیگه یونهوا رو ندیدم...

چون اون بادیگارد ها فهمیده بودن که اون دکتری که اون شب اومد به اتاق، در واقعا دکتر نبوده و یونهوا بوده.
اونا از همون اول اینو میدونستن اما چیزی نگفتن... در واقع فکر میکردم ما اونارو به بازی گرفتیم، اما در واقعیت اون دوتا بادیگارد و پدرم مارو به بازی گرفته بودند.

*راوی*

همینطور که روی صندلی کنار تخت جیمین نشسته بود،  به این چند روز که چطور گذشته بود، فکر میکرد.

توی اون 3 روز تهیونگ به گفته نامجون باید با جیمین با ملایمت برخورد میکرد و باهاش حرف میزد.

حتی نامجون ازش خواسته بود جیمین رو نفسم یا عسلم صدا کنه.

ولی با مخالفت جدی تهیونگ روبه رو شد... تهیونگ حاضر نبود به اون بچه عسلم یا نفسم بگه!! اصلااا!

اما نامجون با جدیت بهش گفته بود که برای بهتر شدن جیمین باید این کارو بکنه.

و تهیونگ خواست که به جای عسلم و نفسم، حداقل چیز دیگه ای مثلا مثل جوجه کوچولو یا چشم نقره ای یا..... بگه.
نامجون هم بعد از کمی فکر، قبول کرد.

تهیونگ از جاش بلند شد و بعد کشیدن بدن خسته اش، به سمت در اتاق حرکت کرد.

هنوز اون دوتا بادیگارد بیرون اتاق می ایستادند ولی دیگه هیچ گیری به تهیونگ نمیدادن.

تهیونگ دستاش رو داخل جیب های شلوارش فرو کرد و به سمت رستورانی که به تازه گی در همین نزدیکی بیمارستان پیدا کرده بود، راه افتاد.

او رستوران واقعا حس خوبی بهش میداد و جو و اتمسفر اون رستوران براش لذت بخش و پر از آرامش بود.

با وارد شدن به اون رستوران، نفس عمیقی کشید و بوی غذاهای مختلفی که داخل رستوران پیچیده بود، رو به ریه هاش فرستاد.

به سمت میزی که کنار پنجره بود و گلدون رز قرمزی روش قرار داشت، رفت و روی صندلی چوبیش نشست.

گارسون به سمت تهیونگ رفت و با لحنی مؤدبانه گفت: چی میل دارید؟!

تهیونگ بعد از نگاه کوتاهی به منو، چند نوع غذا مختلف سفارش داد.

گارسون بعد از یادداشت سفارشات لبخندی زد و از تهیونگ دور شد.

بعد از چند دقیقه، سفارشاتش رو براش آوردند و تهیونگ با اشتها شروع به خوردن غذاهای خوشمزه و لذیذ کرد.

 🔞🖤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣𝕣𝕚𝕒𝕘𝕖❤🔞Where stories live. Discover now