🔞Part:1❌💦

4.1K 407 35
                                    

با عصبانیت و خشمی که از خشم اژده ها خطرناکتر بود در عمارت بزرگ پدرش رو باز کرد.

پدرش مثل همیشه با غرور و جذبه ی بالا روی صندلی سلطنتی خودش نشسته بود و به کارا هاش رسیدگی میکرد.

تهیونگ با قدم های محکم و سریع از کنار خدمه های عمارت گذشت و به پدرش رسید.
مقابل پدرش ایستاد و نفس پر از حرصش رو بیرون داد و توجه ی پدرش رو به خودش جلب کرد.

& خوش اومدی پسرم... انتظار داشتم زودتر بیای... اما چند دقیقه ای رو دیر کردی.

مرد کاغذ هایی که در دستاش بودن رو به یکی از بادیگارد های درشت هیکلی که کنارش ایستاده بود، داد و همه رو مرخص کرد تا با پسرش تنها صحبت کنه.

تهیونگ کلافه دستی تو موهای خوش حالت و مشکیش کشید و گفت: پدر واقعا اون حرفی که بهم زدید.. جدی بود؟!

پدر تهیونگ با غرور از روی صندلی محبوبش بلند شد و دستی به لبه ی کت گرون قیمتش کشید و گفت:همینطوره..من کاملا جدی بودم.

تهیونگ اینبار با عصبانیت صداش رو بالا برد و داد زد:اما من کسی نیستم که به این حرفتون گوش بدم پدررر... من خودم تصمیم میگیرم که چیکار کنم نه شما.

پدر تهیونگ با آرامش قدمی به سمت تهیونگ برداشت و گفت: تو حق نداری سر پدرت داد بزنی... این اولین تذکرم بهت بود.... الانم از جلوی چشمام دور شو و برو تو اتاق مخصوص.

- اما پدر... من با اون امگا ازدواج نمیکنم.... من میخوام با یونهوا ازدواج کنم.

پدر تهیونگ نگاه عصبیش رو به پسر کله شق مقابلش داد و کروات طلایی رنگش رو محکم تر کرد و به ساعت مچی براقش نگاه کرد و گفت: اسم اون دختره رو جلوی من نیار.... الانم میری تو اتاق مخصوص پیش امگای جدیدت... و در ضمن من الان یک جلسه ی مهم دارم و حوصله حرفای مضخرفت رو ندارم.

با اشاره ی انگشتش یکی از بادیگارد ها به سمتش دوید و احترامی گذاشت و کیف چرمی مَرد رو برداشت و کنارش ایستاد.

پدر تهیونگ به سمت پسرش که با عصبانیت بهش نگاه میکرد، رفت و دستش رو روی شونه ی پسرش گذاشت و لب زد: بعدا میبینمت... امیدوارم از امگات خوشت بیاد پسرم.

و پوزخندی زد و از کنار تهیونگ رد شد و اون بادیگارد کت و شلوار مشکی پوش هم به دنبال پادشاه آلفا ها به راه افتاد.

تهیونگ از عصبانیت پاش رو محکم به مبل نقره ای رنگ کنارش کوبید و داد بلندی زد که صداش داخل عمارت بزرگ اِکو شد.

خانوم مین سر خدمتکار عمارت با دیدن عصبانیت جناب کیم تهیونگ به سمتش رفت و احترامی گذاشت و گفت: ببخشید جناب کیم... رئیس گفتن تا شمارو تا اتاق مخصوص همراهی کنم.

تهیونگ نگاه پر از غضبی به اون زن خدمتکار که با لباس های مخصوص خدمه کنارش ایستاده انداخت و لب زد: یه چیزی رو بعد از اومدن پدرم بهش بگو.... بهش بگو تهیونگ گفت که بلایی به سر اون پسر میاره که یک آب خوش از گلوش پایین نره... الانم راه بیوفت.

 🔞🖤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣𝕣𝕚𝕒𝕘𝕖❤🔞Kde žijí příběhy. Začni objevovat