🐻 Part:13

2.2K 281 77
                                    

🖤....آنچه خواندید..... ❤

* 1 ساعت بعد *
* مرکز خرید سئول *

جیمین و تهیونگ هردو بعد از خوردن صبحانه شون، شروع به آماده شدن کردن.

جیمین یکی از لباس های آبی رنگ تهیونگ و یک شلوار سفید رو پوشید.... البته کلی بین لباسای تهیونگ جست و جو کرد و روشن ترین لباسا رو پیدا کرد و پوشید.

هردو بعد از سوار شدن ماشین، راهی مرکز خرید شهر شدند و بعد از نیم ساعتی به مرکز خرید رسیدن.

تهیونگ در حالی که از ماشین پیاده میشد، گفت: از من دور نمیشی جیمین... حتی یک قدم.

****

جیمین حین باز کردن کمربندش پرسید: امم.. چرا؟!

تهیونگ برگشت سمت جیمین و گفت: باید واست دلیل بیارم که به حرف آلفات گوش بدی؟!

جیمین آروم پرسید: خب حالا اگه بگی چی میشه؟!

تهیونگ با اخم لب زد: اینجا پر از آلفا های عوضی عه که فقط منتظرن یک امگای تنها پیدا کنند.... پس اگه میخوای دست اونا بی افتی و بعدش اونقدر بهت تجاوز کنند تا بمیری و همه ی اعضای بدنت رو بفروشن... میتونی ازم دور بشی.

جیمین با چشمای ترسیده و مظلومش به تهیونگ نگاه کرد و گفت: واقعا... این کارا رو میکنند؟!

تهیونگ جوابی نداد و از ماشین پیاده شد و درو بست.

جیمین سریع از ماشین پیاده شد و دوباره سوالش رو با صدایی لرزون از تهیونگ که موهاش رو درست میکرد، پرسید:واقعا... این کارا رو میکنند؟!

تهیونگ نگاه بی حسش رو پسرک مقابلش که از رنگ پریده اش به خوبی معلوم بود که ترسیده داد و گفت: چرا باید بهت دروغ بگم؟!

تهیونگ بدون هیچ حرف دیگه ای به راه افتاد.

اما جیمین هنوز سر جاش ایستاده بود و حتی یک اینچ هم تکون نمیخورد...

یعنی واقعا همچین آدمایی هستن؟!
چرا از این کارا وحشتناک میکنند؟!
مگه ما امگاها چی کار کردیم که این کارا رو باهامون میکنند؟!

_ چرا نمیای؟!

با صدای تهیونگ از افکارش بیرون اومد و به آلفاش که چند قدمی دور تر ازش بود، نگاه کرد.
با صدایی لرزون گفت: و.. ولی من و دوستام.. همیشه باهم می اومدیم خرید....و کسی کاری.. بهمون نداشت.

تهیونگ کلافه پوفی کشید.
این پسره هنوز داشت به یه حرفی که همینجوری فقط برای اینکه اون امگا رو بترسونه، فکر میکرد؟!

_ چون اون موقع چند نفر بودید.... الان هم اگه با من باشی و ازم دور نشی مشکلی پیش نمیاد... الانم راه بیوفت.

 🔞🖤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣𝕣𝕚𝕒𝕘𝕖❤🔞Where stories live. Discover now