🔞🖤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣𝕣𝕚𝕒𝕘𝕖❤🔞

👶👶Part:19💦

کاور هم که... شاهد آقای کیوتی و سکسی و لاولی هستید😍

....آنچه خواندید....

با به یاد آورد حرف پدرش، نگاه غمگینش رو به صورت غرق در خواب جیمین داد.
چطور باید میرفت تو اتاق خودش میخوابید درحالی که جفتش اینجوری با کیوت ترین حالت اینجا خوابیده بود؟!
درستش این بود که تهیونگ باید اونو تا صبح تو بغلش می چلوند... نه اینکه ازش دور باشه...

با قامتی افتاده به سمت در اتاق رفت و از اتاق جیمین خارج شد و وارد اتاق خودش که کنار اتاق جیمین بود، شد.

ᜊᜊᜊᜊᜊᜊᜊᜊᜊᜊᜊᜊᜊᜊᜊᜊᜊᜊᜊᜊᜊᜊ

*صبح روز بعد*
*عمارت پادشاه آلفاها*

پسرک با شنیدن صدای تق تق در اتاق، پلک های  خسته اش رو باز کرد.
چشمای نقره ایش رو دورتا دور اتاق چرخوند و کمی طول کشید تا اطرافش رو درک کنه.

خمیازه ای کشید و با دستاش چشماش رو مالید و همزمان به کسی که پشت در اتاق بود، اجازه ی ورود داد.

خانوم مین آروم در اتاق رو باز کرد و احترامی به جیمین که روی تختش نشسته بود و با موهای شلخته اش بهش نگاه میکرد، گذاشت و گفت: صبحتون به خیر آقا.... رئیس گفتن تا بیام برای صرف صبحانه صداتون کنم.

جیمین سری تکون داد و گفت: باشه تو برو منم میام.

خانوم مین بعد از گذاشتن احترامی، اتاق رو ترک کرد.

جیمین از سر جاش بلند شد و بعد از مرتب کردن تختش، به سمت حموم اتاقش حرکت کرد....
یک دوش عالی میتونست سرحالش بیاره...

بعد از گرفتن دوش مختصری، حوله ای رو به دور کمرش بست و از حموم اتاق خارج شد..

جلوی آینه ی داخل اتاقش ایستاد و مشغول کرم زدن به پوستش و شونه کردن موهاش شد.

با تموم شدن کارش به سمت کمدش حرکت کرد.. با باز کردن در کمد انواع لباس های زیبا و خوش دوخت در مقابل چشماش خودنمایی کردند..

با لبخند خوشگلی که روی صورتش شکل گرفته بود، داخل کمد فرو رفت و بوی خوب لباس ها رو به ریه هاش فرستاد...
خیلی وقت بود که بوی نوی لباس هارو فراموش کرده بود..

یک لباس زرد رنگ ساده به همراه یک شلوار توسی رو از داخل کمد بیرون آورد و اون ها رو روی تختش گذاشت.

بعد از بستن در کمدش، حوله ی دور کمرش رو باز کرد و شلوار و باکسره اش رو تند پوشید.

حوله رو به داخل حموم برگردوند و دوباره به داخل اتاقش برگشت و لباسش رو از روی تخت برداشت..

با دیدن شکم برآمده اش از داخل آینه تو دلش قند آب شد.
اون کوچولو خیلی سریع داشت رشد میکرد..