😏 Part:23 😞

1.4K 234 132
                                    

غلط املایی یا هرچیز دیگه ای دیدید، بگید :)

*آنچه خواندید*

چشمای نقره ای و پر از اشک جیمین، برای آخرین بار به تهیونگ و دستای ماتیاس که دور بازوی تهیونگ حلقه شده بودند، زوم شد و لبخند تلخی ، به تلخی زهر مار زد....

  اما قبل از رسیدن اون سو به پسرک که از درد خم شده بود،  بدن بیحال جیمین روی زمین سالن مهمونی  پخش زمین شد و نفس های تهیونگ با دیدن خونی که از بینی پسرک جاری شد، به شمار افتاد.
و بعد از اون تنها صدای جیمین جیمین گفتن های اون سو بود که داخل سالن بزرگ مهمونی عمارت اکو میشد.

▪️⬜▪️⬜▪️⬜▪️⬜▪️⬜▪️⬜▪️⬜▪️⬜

نمیدونست کاری که میخواد انجام بده درسته یا نه؟!
بالاخره بعد از کلی فکر کردن به یک جواب رسیده بود..
او ،،،
جانگ هوسوک تصمیم گرفته بود مدتی رو نقش دوست پسر یونگی رو بازی کنه و فقط فقط به خاطر جبران کار یونگی...
این کاری که میخواست انجام بده هیچ دلیل دیگه ای جز این نداشت...

نگاهش رو به ساعت داخل اتاقش داد..ساعت  نزدیک به 7 شب بود...
همون طور که از قوانین یونگی آگاهی داشت، یونگی جمعه شب ها ساعت 7 شب حمام میکرد و وظیفه ی هوسوک بود تا وان حمام رو براش آماده کنه...

بعد از نفس عمیقی که کشید دستی به لباسش کشید، مدتی بود که دیگه مثل خدمه ی این عمارت لباس میپوشید... لباس های خدمه زیبا و مرتب بودند و هوسوک از اون لباس بدش نمیومد وگرنه تا الان اون لباس رو دور انداخته بود...

دستگیره در اتاقش رو به سمت پایین فشرد و از اتاقش خارج شد.
مدتی میشد که موضوعی ذهنش رو درگیر کرده بود...
دلش میخواست از یونگی بپرسه که چرا همچین اتاقی بهش داده!
مگه او مثل بقیه خدمتکار نبود؟! پس چرا به جای اینکه یکی از اتاق های زیرزمین رو بهش بده این اتاق که چیزی از زیبایی و راحتی کم نداشت بهش داده بود؟!

بعد از نگاهی گذرا به راه روی عمارت، سمت اتاق پادشاه یونگی قدم برداشت.
قدم های پر از استرس و مرددش رو سمت اتاق یونگی روانه میکرد و همچنان راجب حرفی که میخواست به یونگی بزنه، تفکر میکرد.

با رسیدن به در اتاق، آب دهنش رو قورت داد و با کلید داخل جیبش درو باز کرد و بدنش رو به داخل اتاق تاریک کشوند.

با لمس کلید چراغ های اتاق، اونارو روشن کرد و یکی یکی چراغ های اتاق درخشیدند و نور خودشون رو داخل اتاق پخش کردند.

هوسوک نفس لرزونش رو از سینه اش خارج کرد و سمت حمام اتاق قدم برداشت.
باید سریع کارش رو انجام میداد، مدت زیادی تا برگشت یونگی نمونده بود...

با عجله شیر آب گرم و سرد رو باز کرد و با تنظیم کردن اونا، منتظر به وان که کم کم از آب لبریز میشد، چشم دوخت.

 🔞🖤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣𝕣𝕚𝕒𝕘𝕖❤🔞Where stories live. Discover now