Part:7😶

2.2K 283 36
                                    

تهیونگ💙
*روز بعد*

راوی🌸

صبح روز بعد تهیونگ با صدای پچ پچ حرف زدن چشمای خواب آلودش رو باز کرد.

دستی به صورتش کشید و خمیازه ای کشید و بدن خسته و گرفته اش رو کمی تکون داد و به سختی از جاش بلند شد و روی مبل نشست.

دیشب خیلی با این مبل کلنجار رفته بود تا جاش رو پیدا کنه و بتونه راحت روش بخوابه.
اما اون مبل برای خوابیدن خیلی کوچیک بود...
خودش هم یادش نمیومد که چرا دیشب متوجه ی کوچیکی مبل نشده و فکری برای جای خوابش نکرده و به زور روی اون مبل خوابیده!!

دستش رو داخل موهای به هم ریختش فرو برد و تکونشون داد.
سرش رو بالا اورد متوجه ی دکتر لی و پدرش شد که کنار تخت جیمین ایستاده بودند و باهم حرف میزدنند.

دوباره خمیازه ای کشید که تا ته حلقش معلوم شد... البته بماند که با چه صدایی همراه بود که دکتر لی و پدرش هردو به سمتش چرخیدن و با تعجب بهش نگاه کردند.

تهیونگ از جاش بلند شد و گفت: سلام پدر... سلام دکتر لی..

دکتر لی با لبخند جواب سلام تهیونگ رو داد اما پدرش فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد.

تهیونگ هم که اصلا براش مهم نبود که اون پیرمرد جواب سلامش رو بده...

با چند قدم کوتاه به پدرش و دکتر لی نزدیک شد و گفت: این موقع صبح اینجا چیکار میکنید؟!

دکتر لی تا اومد حرفی بزنه، اون سو دستش رو به علامت سکوت دکتر لی بالا آورد و خودش گفت: اول اینکه اگه نگاهی به ساعت بندازی میبینی که الان ساعت 12 ظهره و دیگه صبح حساب نمیشه و دوم اینکه ما باید حتما امروز برای جیمین یه کاری میکردیم.... من از صبح تا الان فقط باید به کَس و ناکَس جواب میدادم که جیمین کجاست؟! چرا اونجاست؟! چرا؟! مگه اتفاقی براش افتاده؟!
و چرا و چرا و چراااا؟!

با صدای بلندی جملاتش رو توی صورت تهیونگ میکوبید و اصلا توجهی به صداش که رفته رفته بالا تر میرفت، نداشت.

تهیونگ با پوزخند روی لبش، نگاهی به پدرش انداخت و گفت: اوه پدر.... مراقب سلامتیتون باشید و سعی کنید کمتر حرص بخورید.

اون سو سری از تاسف تکون داد و گفت: ما رو بگو که از دیشب کی رو گذاشتیم پیش جیمین بمونه...
انگار نه انگار که دیشب این پسر( به جیمین اشاره میکنه) دوبار تا مرگ پیش رفت.

با این حرف پوزخند از روی لب های تهیونگ محو شد..

تهیونگ نگاهش رو به دکتر لی داد و با دیدن تایید دکتر لی فهمید که حرف های پدرش راسته... و دروغ نیست.

تهیونگ اینبار نگاهی به جیمین انداخت و گفت: من دیشب تا دیر وقت فکر کردم... تصمیم گرفتم جیمین رو مارک کنم.

 🔞🖤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣𝕣𝕚𝕒𝕘𝕖❤🔞Where stories live. Discover now