♡Part:16🤩

2K 280 88
                                    


* 2 ساعت بعد *

یونگی نگاهی به داداش کوچولوش که روی مبل با حالت بسیار کیوتی خوابید بود، کرد.
دستی رو موهای نقره ایش کشید و بوسه ی کوتاهی روی پیشونی جیمین کاشت.

- بزار بخوابه.

با صدای تهیونگ، اخماش رو توی هم کشید و برگشت سمت تهیونگ و گفت: به تو چه.. برادر خودمه.

- امگای منم هست.

£ اول برادر من بوده... نه امگای تو.

تهیونگ جوابی نداد و به سمت آشپزخونه رفت و روی صندلی ها بلند کنار اپن نشست و گوشیش رو تو دستش گرفت.

یونگی با خسته گی آهی کشید و دستی تو موهاش کشید و نگاهی به ساعت انداخت.
دیر وقت بود و باید زود برمیگشت...

نگاهش رو به تهیونگ داد...
هنوزم اون روی مخش بود...

از جاش بلند شد و به سمت تهیونگ رفت...
تکیه اش رو به اپن آشپزخونه داد و گفت: برنامت چیه؟!

تهیونگ نگاهش رو از صفحه ی گوشیش گرفت و به صورت جدی یونگی داد.
- چه برنامه ای؟!

یونگی گردنش رو به چپ و راست تکون داد و گفت: قراره با جیمین چیکار کنی؟! اجازه نمیدم با وجود اینکه جیمین امگای توعه با سویا ازدواج کنی... پس حتما یک برنامه ای باید داشته باشی که جلوی اون ازدواج کوفتی رو بگیری.

تهیونگ سرش رو خاروند و گفت: چیکار میتونم بکنم؟! تو پدرم رو نمیشناسی.... اون هرچی بخواد همون مشه.

£ تو منم نمیشناسی... منم هرچی بخوام همون میشه..

- خب تو میگی چیکار کنم؟! تو.. فکری داری؟!

یونگی کتش رو توی تنش مرتب کرد و گفت: خب آره یه فکری دارم.

تهیونگ گوشیش رو خاموش کرد و تمام توجه اش رو به یونگی داد.

- چه فکری؟!

یونگی روی صندلی کناری تهیونگ نشست و گفت: خب تو جیمین رو برمیگردونی عمارت.

تهیونگ دستاش رو بهم قفل کرد و به جیمین نگاه کرد و گفت: خب.. پدرم که به همه گفته جیمین مرده... چجوری این کارو بکنیم؟! ما هنوز پامون نرسیده عمارت آدم های پدرم براش خبر میبرن و میگن که من با جیمین اومدم... اونوقت دیگه نمیزاره جیمین بیاد.

یونگی لبخند کوچیکی زد و گفت: فکر اونشم کردم... فقط خوب به حرفام گوش کن تا برات توضیح بدم.

◇⬤◇⬤◇⬤◇⬤◇⬤◇⬤◇⬤◇⬤◇⬤◇⬤◇

....عمارت پادشاه آلفاها.....


یونگی با اقتدار از ماشینش پیاده شد و عینک دودی گرون قیمت روی صورتش رو برداشت و به سمت در عمارت پادشاه آلفاها حرکت کرد.

 🔞🖤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣𝕣𝕚𝕒𝕘𝕖❤🔞Where stories live. Discover now