😁Part:18✩

1.8K 259 66
                                    

.... آنچه خواندید....

اون سو نفس عمیقی کشید و گفت:  اون الان داخل یکی از اتاق های اینجاست..

یونگی از جاش بلند شد و گفت: کدوم اتاق؟!

جیمین اینبار گفت: اون تو اتاق سومی طبقه ی بالاست.

یونگی همین که خواست به اون اتاق بره با حرف اون سو تو جاش میخکوب شد.

& اون بیهوشه.

____.____._____.______._____.______.______._

یونگی با بهت به سمت اون سو برگشت و گفت: چی گفتی؟!

اون سو از روی صندلیش بلند شد و گفت: گفتم هوسوک الان بیهوشه.

£ هه.... انوقت به چه دلیلی بیهوشه؟!

اون سو نگاه کوتاهی به جیمین که مضطرب به نظر میومد، کرد و گفت: اون موقعی که داشته همراه جیمین از عمارت خارج میشده، خورده زمین و سرش ضربه دیده.

یونگی نفس عمیقی کشید و گفت: فقط به خاطر همین ضربه کوچیک هنوز بیهوشه... هه... فکر کردی من حرفت رو باور میکنم.... بگو اون کجاست؟! من باید حسابم رو باهاش صاف کنم... به خاطر اون پسره نزدیک بود من جیمین رو از دست بدم و اون به خطر بیوفته.

جیمین از روی صندلیش بلند شد و گفت: نه یونگی هیونگ... پدر تهیونگ داره راستش رو میگه.

یونگی نگاهش رو به جیمین داد و جیمین حرفش رو ادامه داد: من خودم دیدمش... اون سرش خیلی بد آسیب دیده و دکتر هایی که پدر تهیونگ برای هوسوک آورده، گفتن ممکنه به خاطر اون ضربه فراموشی بگیره..

یونگی با تعجب تند تند پلک زد و گفت: چی داری میگی جیمین؟!

جیمین با بغض لب زد: این حقیقته هیونگ... اگه... اگه بلایی سرش بیاد من هرگز خودمو نمیبخشم.

با تموم کردن جمله اش، شروع به اشک ریختن، کرد.

تهیونگ کنار جیمین قرار گرفت و سر جیمین رو روی سینه اش گذاشت و سعی کرد با فورمون های آرامش بخشش، امگای ناراحتش رو آروم کنه.

یونگی به سمت اون سو برگشت و گفت: میخوام ببینمش.

اون سو سری تکون داد و به سمت پله ها به راه افتاد و یونگی هم با قدم های بلند کنار اون سو شروع به راه رفتن کرد.

اون و یونگی هردو از پله های عمارت بالا رفتند و بعد از رسیدن به سومین اتاق، جلوی در اتاق توقف کردند.

& همینجاست.

یونگی با صدای اون سو نگاهش رو به اون در داد...
الان یعنی اون پسر پشت این در قرار داشت؟؟

اون سو دستگیره ی طلایی رنگ در رو به پایین فشار داد و در آروم باز شد.
اون سو اولین نفر وارد اتاق شد و یونگی هم پشت سر اون وارد شد.

 🔞🖤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣𝕣𝕚𝕒𝕘𝕖❤🔞Where stories live. Discover now