_اوه هیونگ...بالاخره رسیدین!
صدایی با درموندگی توی گوششون پیچید و یونگی شوکه شد؛ ولی چیزی که باعث شوکه شدنش شد صدا نبود، بلکه صاحب صدا و تهیونگی بود که شلوار و پلیوری قهوهای به تن داشت و موهای سیاهش آشفته روی پیشونیش ریخته بودن! عطری ازش ساطع نمیشد و عجیبتر از استایل بهم ریختهی تهیونگِ عشق تیپ زدن و رنگ سفید، پسری بود که پشت سرش روی نیمکت سنگی نشسته بود و از ته دل گریه میکرد!
جیمینی که مخاطب تهیونگ قرار گرفته بود، جلو اومد و سری تکون داد. نگاهی به جونگکوک انداخت که روی نیمکت نشسته بود و هودی زردش زیر کت بلند قهوهای رنگ تهیونگ که روی شونههاش قرار داشت، گم شده بود. کلاه بافت منگوله داری روی موهای بنفش رنگش قرار داشت و حالا با چشمهای گرد شده بهشون خیره شده بود و گلوله گلوله اشک میریخت! با تردید پرسید:
_آممم...کوک حالش خوبه؟تهیونگ با نگرانی به سمت پسر گریون پشت سرش نگاهی انداخت که به طرز عجیبی چند لحظه بود صدایی ازش در نمیومد و با نگرانی جواب داد:
_نمیدونم هیونگ، از صبح که بیدار شده عجیب رفتار میکنه! چیزای غیرقابل فهمی هم میگه! فکر میکنم حالش خوب نیست ولی هرچقدر بهش اصرار کردم خونه بمونه و نیاد، گوش نداد!_منظور فاکیت چیه که عجیب رفتار میکنم کیم فاکینگ تهیــونــگ؟! من حالم خوبه کرهخر! تویی که حالت بده! ولی الان دارم میبینم که انگار حال این دوتا هم بده!! خدایا یونگی هیونگ فیسش کیوت و فاکینگ عروسکی شده، قشنگ کپی امگاها! اون وقت جیمین یه جوریه انگار با یه حرکت میتونه منو زیر دیکش له کنه! تصورش...نـــه الههی ماه منو بکش!! هقــــق...آخه اینا چه کوفتیه؟! نکنه مردم و اینجا جهنمه؟! پس چرا مردنمو یادم نمیاد؟!
صدای فریاد پسر مو بنفش یهویی بالا رفت و اشکهاش با دوبرابر سرعت روی صورتش جاری شدن! چشمهای یونگی با شنیدن این جملات گرد شد و تهیونگ با نگرانی سمت جفتش برگشت:
_عزیزم، اگه انقدر از کوه بدت میاد میتونیم بیخیال تِلهکابین بشیم، هاه؟ میتونی برگرد_..._نه!!
صدای فریاد بیخبر یونگی هر سه نفر رو از جا پروند و باعث شد گیج به سمتش بچرخن. حتی جونگکوک هم ثانیهای دست از گریه کردن برداشت با چشمهای خیس بهش زل زد! امگای مو نارنجی معذب از سنگینی نگاه خیرهی حاضرین، فوری به حرف اومد:
_منظورم اینه که من میتونم با جونگکوک سوار تلهکابین بشم که تنها نباشه!تهیونگ با نگرانی نگاهی بهش انداخت و پشت به جونگکوک، پچپچ کرد:
_مطمئنی؟! کوکی امروز به طرز عجیبی بیادب شده، یکم زیادی عصبیه، توی کل زندگی مشترکمون سابقه نداشته اینجوری باشه! میترسم ناراحتت کنه یونگی!یونگی سعی کرد به نگاه بیش از حد آشفته و نگران تهیونگی که به اسم کوچیک صداش میزد، توجهی نکنه و سمت جونگکوک رفت. بازوش رو گرفت و یهویی بالا کشیدش:
_نه، نه، اصلا نگران نباش، من حواسم بهش هست! بالا میبینمتون!
![](https://img.wattpad.com/cover/279716117-288-k800814.jpg)
YOU ARE READING
💎Crystalline💎
Werewolfزمانی فهمیدم یک گناهکارم که به امگا بودنم پیبردم. با متولد شدنم به عنوان یک امگا، بزرگترین گناه عمرم رو مرتکب شدم. اما وقتی دست خودم نبود که چطور متولد بشم، آیا عادلانه بود که از طرف خانوادهم به گناهکار بودن متهم بشم؟ و اگه این تقصیر منه...کاش...