بازم موج اومد چون نمیخوام بین فلشبکا فاصله بیفته یادتون بره🌊🌊لاولیا این فلشبکا برای فهمیدن خیلی چیزا لازمه و نمیشه توی دو خط جمعشون کرد. با دقت بخونیدشون لطفا، سرسری ازشون رد نشید. این دیگه آخریشه. ^•~•^میو💜
_______________________
یک هفته بعد:
یک هفته! دقیق یک هفتهی کوفتی بود که زودتر از شرکت برمیگشت بلکه خونهی مناسبی برای هوسوک گیر بیاره و از همونجا کارهای خونهی آمریکا رو ردیف کنن و هنوز هم نتونسته بودن کارشون رو تموم کنن و این وضعیت حسابی حرصش رو در میآورد.
چون یک هفتهی تمام دیر وقت به خونه رسیده بود و انقدر خسته بود که کنار جفت خوابیدهش بیهوش میشد. صبح زود هم دوباره باید به شرکت میرفت و نتونسته بود درست با امگاش وقت بگذرونه!
البته اوضاع شرکت هم توی این هفته غیبتش کمی بهم ریخته بود و شاید اگه یونگی قدیمی حال الانش رو میدید بهش میخندید، اما واقعا ترجیح میداد به محض تموم شدن کارش، وقتش رو کنار جفتش بگذرونه نه با پروندههای اداری!
با اینکه حس بدی داشت، نمیتونست بیخیال خرید خونهی آمریکا بشه. شاید خیلی یهویی بود ولی باید از حضور هوسوک که میتونست اون طرف آب کارهای خونه رو راه بندازه، استفاده میکرد چون نمیخواست خودش حضوری بره و به فرد دیگهای هم اندازهی آلفای آفتابگردونی که سلیقهش رو میدونست، اعتماد نداشت.
حالا وسط اون اوضاع شلوغ و پلوغ، شراکت کاریشون و یه سری کار که پدر زن هوسوک، یا درواقع رئیس شرکت XxX ازشون خواسته بود، شده بود قوز بالا قوز و اینکه باید مدام بین بیمارستان و هتل و سایتهای بنگاهی و خونههای مختلف در رفت و آمد میبودن، شیرهی جون هر دوشون رو کشیده بود!
با فکر به کارهای باقی موندهش، آهی کشید و سوار آسانسور آپارتمان شد. دستش رو روی شونهش حرکت داد بلکه کمی از گرفتگیهاش کم بشه و سرش رو از خستگی به دیواره تکیه داد. امروز انقدر خسته بود که بعد از دیدن دوتا خونه و رسیدگی به کمی از کارهای شرکت از توی هتل، انگشت وسطش رو برای هوسوک بالا گرفته و زودتر برگشته بود خونه!
با رسیدن به طبقهی هفتم از آسانسور خارج شد و رمز در رو وارد کرد. با خستگی وارد خونه شد و با شنیدن صدای قدمهایی، سرش رو بالا آورد. از دیدن اینکه امگای فسقلیش فوری سمتش اومد و کیفش رو ازش گرفت، لبخند کمرنگی روی لبهاش نشست:
_سلام.جیمین سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد:
_سلام.بلافاصله روش رو برگردوند و قصد رفتن کرد. ابروهای یونگی بالا پرید و فوری بازوی امگای فراری رو گرفت و مانع از رفتنش شد:
_آ آ صبر کن، کجا با این عجله؟ یه دقیقه وایسا این هفته درست ندیدمت.
VOCÊ ESTÁ LENDO
💎Crystalline💎
Lobisomemزمانی فهمیدم یک گناهکارم که به امگا بودنم پیبردم. با متولد شدنم به عنوان یک امگا، بزرگترین گناه عمرم رو مرتکب شدم. اما وقتی دست خودم نبود که چطور متولد بشم، آیا عادلانه بود که از طرف خانوادهم به گناهکار بودن متهم بشم؟ و اگه این تقصیر منه...کاش...