_Part 50_

9.6K 1.4K 3K
                                    


_جیمین!

یونگی با بهت گفت و جلوتر اومد:
_اینجا چیکار می‌کنی؟! چرا اینطوری هستی؟!

امگای مو آبی با جلو اومدن آلفای مو مشکی، قدمی به عقب برداشت که یونگی رو هم متوقف کرد. چندتا نفس عمیق کشید که بتونه حنجره‌ی لرزونش رو وادار به صحبت بکنه:
_ب‍..باید باهات...حرف می‌زدم آلفا.

اخمی بین ابروهای یونگی جا خوش کرد:
_آلفا؟

جیمین در جواب حرفی نزد و نگاهش رو پایین انداخت. اخم بین ابروهای یونگی کمی پررنگ‌تر شد:
_چرا داری گریه می‌کنی؟

لبخند کمرنگ و تلخی روی لب جیمین نشست:
_مگه اهمیتیم د...داره؟!

یونگی با شنیدن این حرف دوباره قدمی جلو اومد:
_چی؟! معلومه که_...

_من...با پیشنهادت...م‍...م‍...موافقم.

جیمین بدون اینکه به چشم‌های یونگی نگاه بندازه به سختی گفت و یونگی سر جاش مکث کرد:
_از چه پیشنهادی حرف می‌زنی؟

جیمین لبش رو گزید. حس می‌کرد هر لحظه ممکنه بغضش منفجر بشه و بدون اینکه دست خودش باشه همونجا کف پیاده‌رو بشینه و بلند بزنه زیر گریه. چیزی که می‌خواست بگه براش زیادی بود ولی باید می‌گفت. باید قبل از اینکه یونگی خودش دوباره بحثش رو پیش بکشه شروعش می‌کرد.

قطره‌ی داغی که روی صورتش سر خورد رو با پشت دست پاک کرد و با نفس‌های مقطع به سختی از بین فشار بغض و اشک‌هایی که سعی در نریختنشون داشت، زمزمه کرد:
_ب‍...بیا از هم ج‍...جدا ب‍...بشیم ب‍...با همون ش‍...شرایطی که خودت می...می‌خواستی...

گره بین ابروهای یونگی از بهت شنیدن این حرف، باز شد و با چشم‌های گرد به جیمین خیره شد و زمزمه کرد:
_چی؟!

امگا فقط لب گزید و سرش رو پایین انداخت. حرف زدن بیش‌تر راجع به این موضوع مثل این بود که خودش رو کم‌کم بکشه! پس سکوت کرد و سرش رو بیش‌تر پایین انداخت و با چشم‌های تار از اشکش به انگشت‌های به هم چلونده شده‌ش، چشم دوخت.

اما انگار این سکوت به مذاق آلفای مو مشکی خوش نیومد چون گره بین ابروهاش با شدت بیش‌تری برگشتن. فاصله‌ی بینشون رو با یه قدم بلند طی کرد و بدون اینکه اهمیتی به عقب کشیدن امگای مو آبی بده، دو طرف بازوهاش رو گرفت و با صدایی که با کمی خشم آمیخته شده بود، شروع کرد:
_هیچ معلوم هست داری چی می‌گی؟! یهویی سر از در کافه‌ای که بهت نگفته بودم می‌خوام برم در میاری، بهم میگی دم دری و وقتی میام می‌بینم داری گریه می‌کنی تهشم همچین چرت و پرتی می‌گی؟! مست کردی؟! از هم جدا بشیم؟! دیوونه شدی؟!؟!

با حرف نزدن امگای مو آبی و نگاهی که همچنان زیر افتاده بود، یونگی تکون محکمی بهش داد و صداش رو ناخودآگاه روش بلند کرد:
_دزدیدن نگاهت لعنتیتو تموم کن و فقط بهم بگو چه فاکی اتفاق افتاده امگا؟!

💎Crystalline💎Où les histoires vivent. Découvrez maintenant