اون روز توی سئول، جنب و جوش بیشتر از همیشه بود. نه کریسمس بود نه حتی یه مناسبت ملی، اما جشنی که قرار بود عصر روز فردا توی عمارت کیمِ بزرگ برگزار بشه، به قدری مهم و پر سر و صدا بود که مطبوعات رو در سراسر اون شهر بزرگ به تکاپو انداخته بود و از طرف دیگه، مهمانها با وسواس این طرف و اون طرف میرفتن و خودشون رو برای جشن آماده میکردن.در رابطه با این قضیه، جونگکوک، تهیونگ، یونگی و حتی جیمین هم به نحوی در تکاپو بودن تا خودشون رو برای جشن آماده کنن و به بهترین نحو توی این دورهمی بزرگ و پر سر و صدا حضور پیدا کنن.
عمارت کیم(تهیونگ):
همونطور که به لباسی که برای آلفای مشکی تهیه کرده بود فکر میکرد، بستهای بینام و نشون که از رنگ سیاهش مطمئن بود از طرف جونگکوکه رو با لبخند باز کرد اما با افتادن نگاهش به لباسهایی که داخل بسته بود، چشمهاش درشت شدن و آهسته برداشتشون تا از برسیشون کنه.
_این...چیه دیگه؟!
با چشمهای گیج به لباس خیره شد و دوباره و دوباره رصدش کرد. البته اونقدر پیچیده نبود که متوجه نشه چیه اما، هر طوری نگاهش میکرد نمیتونست هضمش کنه!
_این...لعنتی! منظورت از عروسک کردنم این بود؟! چرا همون موقع نفهمیدم آخه؟!؟!
با حرص گفت اما نتونست لباس رو زمین بندازه، میترسید کثیف یا چروک بشه. اما حالا بین دو راهی پوشیدن و نپوشیدن مونده بود. سعی کرد دلایلی که برای پوشیدن و نپوشیدنش داره رو با خودش مرور کنه.
_خب تهیونگ تو از مدل این لباس اصلا خوشت نمیاد پس میتونی زنگ بزنی به کوک و بگی پشیمون شدیو همه چیز ختم بخیر بشه و یه لباس دیگه برای خودت آماده کنی ولی...
نفس عمیقی کشید و شرایط دوم رو برسی کرد و با فکر کردن بهش، نفسش کلافه رها شد:
_اگه بپوشیش هم جونگکوک میاد مهمونی، هم اون لباسی رو که همیشه میخواستی به زور تنش کنی میپوشه، هم...نگاهی به لباس انداخت:
_خب درسته از اینا نمیپوشم ولی اون دروغ نگفته بود، لباسِ مناسب جشن هست! هممم چیکار کنم...نیازی به زیاد فکر کردن نبود چون همین حالا هم میدونست نیمهی ترازویی که به پوشیدن لباس ختم میشد، سنگینتره! آهی کشید و تصمیمش رو گرفت. انجامش میداد، اون لباس رو میپوشید!
شلوار لباس رو هم در آورد تا نگاهی بهش بندازه اما به محض برداشتنش، بستهای کوچک و سیاه همراه یه استیک نوت، از بینش بیرون افتاد. خم شد و با کنجکاوی برداشتش. نگاهی به برگه انداخت و وقتی معنیش رو درست نفهمید، در جعبه رو باز کرد ولی با دیدن چیزی که داخلش بود، چشمهاش گرد شدن و دوباره نگاهی به نوشته انداخت و تازه منظورش رو فهمید.
YOU ARE READING
💎Crystalline💎
Werewolfزمانی فهمیدم یک گناهکارم که به امگا بودنم پیبردم. با متولد شدنم به عنوان یک امگا، بزرگترین گناه عمرم رو مرتکب شدم. اما وقتی دست خودم نبود که چطور متولد بشم، آیا عادلانه بود که از طرف خانوادهم به گناهکار بودن متهم بشم؟ و اگه این تقصیر منه...کاش...