اولین چیزی که آلفای سیاهپوش بعد از باز کردن چشمهاش دید، سفیدی بود و سفیدی. چند بار با گیجی پلک زد و با لود شدن سر دردناکش، متوجه شد سفیدی به لباس فردی تعلق داره که توی آغوش گرمش به خواب رفته!با درک اینکه توی بغل کسی خوابیده، فوری خودش رو عقب کشید اما دستهای فرد محکم دورش پیچیده بودن، انگار که عادت داشته باشه توی خواب به محکمترین نحو ممکن چیزی یا کسی رو بغل کنه!
و خب، زمان زیادی طول نکشید تا جونگکوک به هویت فردی که بین بازوهاش زندانی شده بود پی ببره؛ چون یه نفس عمیق از گردن اون فرد کافی بود تا بوی مست کنندهی ویکسی زیر بینیش بپیچه و سردردش رو کاهش بده.
نمیخواست به این فکر کنه که کجاست و چرا با فردی که شب گذشته بحثشون شده، اینطور توی هم پیچیدن، جوری که دست خودش دور کمر تهیونگ حلقه شده و اون هم سر جونگکوک رو روی بازوش گذاشته و دست و پاش رو دورش انداخته!
چیزی که حائز اهمیت بود، این بود که باید از اون پسر و رایحهی خوشبو و گیج کنندهش فاصله میگرفت. اما هرچقدر بیشتر برای عقب کشیدن زور میزد، بیشتر دلش میخواست همونطوری که هست بمونه و رایحهی اون پسر رو به ریههاش بکشه!
با تکون خوردن تهیونگ و نفسهای عمیقش که نشون از بیدار شدنش میداد، فوری چشمهاش رو بست و توی دلش لعنتی فرستاد. چرا اون آلفای احمق انقدر زود بیدار شده بود؟! نمیتونست یکم بیشتر بخوابه؟!
خودش رو به خواب زد و منتظر موند که تهیونگ با دیدن وضعیتشون، پسش بزنه و بلند بشه. اما چند دقیقه گذشت و اتفاقی نیفتاد. جونگکوک جرئت باز کردن چشمهاش رو نداشت چون کاملا سنگینی نگاه تهیونگ رو روی خودش حس میکرد. فقط متوجه نمیشد چرا اون پسر عوض عقب کشیدن، همونطور بهش خیره شده؟!
با تکون خوردن تهیونگ و فرو رفتن سرش توی گردنش، نفس از شوک حبس شد. نفس داغ آلفای سفید به گردنش خورد و بدنش رو مورمور کرد. اون لعنتی داشت چیکار میکرد؟! چرا سرش روتوی گردنش فرو برده بود؟! با نفس عمیقی که تهیونگ از گردنش کشید، متوجه کاری که پسر میکرد، شد. اون آلفا داشت رایحهش رو بو میکشید!!
_ممم...دلم قهوه میخواد.
صدای خشدار اول صبح تهیونگ که درست روی گردنش زمزمه شد، لرزی به تنش انداخت که خودش هم ازش متعجب شد اما سعی کرد نفسهاش رو به حالت طبیعی برگردونه که آلفای سفید متوجه بیدار بودنش نشه.
تهیونگ نفس عمیق دیگهای از گردن پسر کشید و وقتی که جونگکوک حس کرد ممکنه هر لحظه خفه بشه، آهی کشید و حلقهی دستهاش رو از دور آلفای سیاه باز کرد.
نفس حبس شدهی جونگکوک نامحسوس از سینهش آزاد شد، هرچند نتونست الهه ماه رو به خاطر عقب رفتن تهیونگ شکر کنه چون با کنار رفتن تن آلفای سفید، سرمای بدی دورش رو گرفته بود!!
![](https://img.wattpad.com/cover/279716117-288-k800814.jpg)
YOU ARE READING
💎Crystalline💎
Werewolfزمانی فهمیدم یک گناهکارم که به امگا بودنم پیبردم. با متولد شدنم به عنوان یک امگا، بزرگترین گناه عمرم رو مرتکب شدم. اما وقتی دست خودم نبود که چطور متولد بشم، آیا عادلانه بود که از طرف خانوادهم به گناهکار بودن متهم بشم؟ و اگه این تقصیر منه...کاش...