من محکومم به رقصیدن...با آهنگی که بقیه مینوازن. موسقیای که توی خطهای زندگی غمگین من گم شده و از اون متنفرم اما...بازهم به ناچار میرقصم و مثل یک عروسک خیمه شببازی بیاختیارم. هرشب عاجزانه از الهه ماه درخواست میکنم که ایکاش کسی باشه که از این تئاتر بیرحم نجاتم بده. ولی به نظر میرسه حتی الهه مقدس هم باور داره که من برای نجات داده شدن زیادی بیارزشم!
پ-ج
________________جلوی آیینه ایستاد و به کت و شلوارش نگاه کرد تا حتی کوچکترین آشفتگیای روی اون نبینه. وقتی قرار بود با اونها حرف بزنه همیشه حساستر از قبل میشد. دوست نداشت بهم ریخته و نامناسب به نظر بیاد تا مورد تحقیر قرار بگیره. پس برخلاف چیزی که دوست داشت ، مثل همیشه رسمی و خشک لباس پوشید. جوری که یه پارک باید میبود!
_آقا منتظرتون هستن.
صدای خدمتکار بود که از دم در اعلام میکرد. دوست داشت بچرخه و با لبخند بگه که لازم نیست اونجا منتظرش بایسته و خودش به تنهایی میره. اما اینکار رو نکرد، اون باید درست رفتار میکرد. لبخند زدن به یه خدمتکار چیزی نبود که یک پارک انجام بده!
در جواب خدمتکار تنها سر تکون داد و درحالی که برای بار آخر ظاهرش رو توی آیینه برسی میکرد، به سمت در راه افتاد و از اتاق خارج شد. با گامهای استوار به سمت اتاق مورد نظر راه افتاد و بی توجه از کنار وسایل سلطنتی خونه گذشت. خدمتکار بدون حرف فقط پشت سرش به راه افتاد تا اون رو همراهی کنه. درحالی که اصلا نیازی به همراهی نبود. این چیزی نبود که بعد از اینهمه سال زندگی توی اون خونهی قصر مانند لازم داشته باشه.
بالاخره با رسیدن به در اتاق مورد نظر چند لحظه مکث کرد. نفس عمیقی کشید. باید وارد میشد و میدونست کسانی که داخل اتاق هستن تا حالا متوجه حضورش شدن با اینحال ، درست مثل همیشه احساس ناآرومی و استرس داشت. استرس از مورد رضایت واقع نشدن. استرس از کافی نبودن!
نمیتونست زیاد معطل کنه. نفس عمیقی کشید و با زدن دو تقه به در، آهسته وارد شد. سرش رو آروم بالا آورد و به زنی که کنار پنجره نشسته و درحال خوندن کتابی کلاسیک و مردی که پشت میز کتابخونه درحال رسیدن به یکی از پروندههای کاریش بود چشم دوخت.
_سلام پدر...سلام مادر.
درحالی که جلوی در ایستاده بود گفت. میدونست تا وقتی که بهش اجازه ندن حق کامل وارد شدن به اتاق رو نداره. همونطور که انتظار داشت، توجهی از جانب اون دو نفر به اون نشد. انگار نه انگار اونها بودن که میخواستن باهاش صحبت کنن! اما این موضوع اون رو آزرده نکرد، سالها بود که به این رفتار عادت کرده بود.
بالاخره بعد از دقایقی مرد دستش رو بالا آورد و با اشارهای که بهش کرد اجازهی جلو اومدن رو صادر کرد. پسر به سمت میز پدرش گام برداشت و جلوش ایستاد:
_با من کاری داشتین؟
YOU ARE READING
💎Crystalline💎
Werewolfزمانی فهمیدم یک گناهکارم که به امگا بودنم پیبردم. با متولد شدنم به عنوان یک امگا، بزرگترین گناه عمرم رو مرتکب شدم. اما وقتی دست خودم نبود که چطور متولد بشم، آیا عادلانه بود که از طرف خانوادهم به گناهکار بودن متهم بشم؟ و اگه این تقصیر منه...کاش...