_Part 30_

10.6K 1.4K 1.2K
                                    


لاولیا یه توصیه کوچولو قبل این پارت، یا شب بخونیدش یا یه جایی که تاریکه، اوناییم که هواشون ابریه یا عادت دارن آهنگ بی‌کلام همراه داستان گوش بدن چه بهتر، قشنگ میرن تو حس.

بریم برای داستان^•~•^

_____________________

چهار هفته از زمانی که آلفای مو مشکی به جیمین پیشنهاد جدا شدن رو داده بود می‌گذشت بعد از این‌همه مدت، پارک جیمین نمی‌دونست چه حسی داره!

به عادت همیشگی گوشه‌ی پنجره‌ی بزرگ خونه نشسته بود و بی‌توجه به بارونی که پشت شیشه درحال باریدن بود، توی افکارش غرق شده بود. افکاری که اول و آخر همشون به آلفایی وصل می‌شد که رایحه‌ش بوی آتیش می‌داد. آلفایی که بعد از اون روز به شدت جیمین رو نادیده گرفته بود، انگار که اصلا وجود خارجی نداره!

فرقی نداشت جیمین چیکار کنه یا چه حرفی بزنه و چطور نگاه کنه، مین یونگی همیشه اول صبح از خونه خارج می‌شد و تا آخر شب برنمی‌گشت. زمانی که خونه بود جیمین رو مثل یه روح نادیده می‌گرفت و بعضی شب‌ها رو هم توی هتل یا هرجایی غیر از خونه سر می‌کرد و امگای مو آبی رو تنها می‌ذاشت.

و امگای مو آبی با اینکه از یه جایی به بعد تلاشی برای جلب توجه یونگی نکرد، از یه جایی به بعد قبول کرد که اون نمی‌خوادش، از یه جایی به بعد فهمید که اضافیه، از یه جایی به بعد فهمید که دوباره تنها شده، از یه جایی به بعد فهمید تا وقتی به عنوان یه امگا به دنیا اومده باید همینطور به زندگیش ادامه بده، با اینکه همه‌ی این‌ها رو فهمید و درک کرد...

نفهمید که چرا قفسه‌ی سینه‌ش روز به روز سنگین‌تر می‌شه و هر بازدمش دردناک به نظر می‌رسه! نفهمید چرا بعضی وقت‌ها بی‌دلیل دیدش تار و مواج می‌شه. نفهمید چرا وقتی درک کرده و سعی کرده کنار بیاد بازهم گرگش یه گوشه کز می‌کنه و زیر لب می‌ناله. نمی‌فهمید چرا قبلش انقدر درد می‌کنه...جیمین دیگه خودش رو درک نمی‌کرد!

تنهایی برای جیمین عادتی بیست و سه ساله بود اما، وقتی که در آستانه‌ی بیست و چهار سالگی طعم اهمیت و تنها نبودن رو برای مدت کوتاهی چشیده و درست قبل از روز تولدش از دست داده بودش...ظاهرا دوباره تنهایی فوت کردن شمع یه کیک ساده‌ی کارخونه‌ای برای امگایی که تمام تولدهای عمرش رو به تنهایی گذرونده بود، خیلی سنگین تموم شده بود! اونقدر سنگین که حالا همه چیز بی‌اهمیت به نظر می‌رسید!

از جاش بلند شد بدون اینکه نگاهی به شیشه‌ی بارونی خونه یا گلدون افرای مورد علاقه‌ش که رو به پژمردگی می‌رفت، بندازه. با قدم‌های سست و صورتی که حسی رو بازتاب نمی‌کرد به سمت اتاقش قدم برداشت. بدون اینکه توجه کنه یه هودی دودی رنگ از کمد بیرون کشید و پوشیدش.

با همون قدم‌های سست از اتاق خارج شد، از سالن گذشت و دستگیره‌ی در رو پایین کشید. به سمت آسانسور رفت و طبقه همکف رو فشرد و اهمیتی نداد که قراره بدون ماسک از خونه خارج بشه. قدم‌های بی‌حالش رو از آسانسور بیرون برد و همون‌طور که کلاه هودیش رو روی سرش می‌کشید، از کنار اتاقک نگهبانی رد شد و به خیابون خیس و نسبتا تاریک پا گذاشت‌.

💎Crystalline💎Where stories live. Discover now