_هی شوگر، حالت خوبه؟ چرا حرف نمیزنی؟
صدای فرد پشت خط، امگای شوکه رو به خودش آورد و بدون اینکه دست خودش باشه تماس رو فوری قطع کرد. با چشمهای گرد شده به صفحهی سیاه موبایل که از عرق دستش خیس شده بود، نگاه و سعی کرد نفس بکشه!
فرد پشت خط...اون هوسوک بود مگه نه؟ صداش با صدای فرد توی فیلم مو نمیزد! ولی چرا به یونگی زنگ زده بود؟! مگه اونها شیش سال قبل از هم جدا نشده بودن؟! پس چرا یونگی هنوز شمارهش رو داشت؟ چرا اون آلفا به جفتش زنگ زده بود و اون رو «دارلینگ» صدا زده بود؟!
چرا یک هفته قبل یونگی به محض دیدن تماسش از خونه بیرون زده و تا صبح برنگشته بود؟! چرا وقتی از سر کار برگشت تنش عطر آفتابگردون میداد وقتی تا قبل از اون تنش همچین بویی نداشت؟!
هزاران هزار سوال به مغز امگای شوکه وارد میشد و سرش رو سنگین و سنگینتر میکردن. با خودش زمزمه کرد که حق نداره جفتش رو به خاطر یه تماس کوتاه قضاوت کنه اما یادآوری جملات کوک راجع به عشق اون دو نفر، اینکه یونگی هیچوقت بهش نگفته بود دوستش داره و بعد از اون دیدن عکس و فیلمها اونها که عاشقانه به هم نگاه میکردن و همدیگه رو میبوسیدن، باعث ترسش شده بود و افکار عذاب دهندهای رو توی مغزش پرورش میداد.
انقدر غرق افکار ترسناکش شده بود که صدای در حمام از جا پروندش. فوری موبایل رو روی کاناپه انداخت و سریع وارد آشپزخونه شد اما انقدر گیج و ترسیده بود که بیهدف دور خودش میچرخید و نمیدونست چیکار میکنه!
_(بهش فکر نکن جیمین، فکر نکن! نباید تو سی ثانیه الکی برای خودت ببری و بدوزی! شاید...شاید یه دلیلی داشته که زنگ زده! مدل صدا کردنشم...شاید...نمیدونم هرچی که هست! نباید انقدر بدبین باشیو زود قضاوت کنی! نباید...نباید...)
سعی کرد ذهنش رو خالی کنه ولی امکان نداشت. صحنههای فیلم مدام توی سرش تکرار میشدن و تصویر پسر خندونی که مطمئنا ازش بهتر بود بارها جلوی چشمش میرقصید و این فکر که یونگی روزی عاشق اون پسر بوده و حالا هم ممکنه باشه، مثل خوره به تنش افتاده بود.
با قرار گرفتن دستی روی شونهش، تقریبا از جا پرید و با ترس به عقب چرخید. تونست یونگی رو ببینه که لباس پوشیده و حولهای دور گردنش دیده میشد و حالا با موهای نمدار با تعجب بهش خیره شده بود.
_هی منم! چرا میترسی؟
زبون امگا بند اومده بود. نمیدونست باید چی بگه. میترسید کلمهای به زبون بیاره و واقعا نمیدونست باید چه رفتاری با جفت مو مشکیش داشته باشه. به سختی اولین بهانهای که به ذهنش رسید رو به زبون آورد:
_ام...امروز فیلم ت...ترسناک دیدم ب...برای همین...دروغ گفته بود! واقعا فیلم دیده بود اما دلیل ترسش این نبود، پس دروغ بود. دیگه ادامه نداد و سرش رو پایین انداخت. فشار دست یونگی روی شونهش بیشتر شد و امگا بیدلیل لرزید. نمیدونست چه مرگش شده اما رایحهی گرم جفتش دیگه آرامشبخش به نظر نمیرسید!
![](https://img.wattpad.com/cover/279716117-288-k800814.jpg)
YOU ARE READING
💎Crystalline💎
Werewolfزمانی فهمیدم یک گناهکارم که به امگا بودنم پیبردم. با متولد شدنم به عنوان یک امگا، بزرگترین گناه عمرم رو مرتکب شدم. اما وقتی دست خودم نبود که چطور متولد بشم، آیا عادلانه بود که از طرف خانوادهم به گناهکار بودن متهم بشم؟ و اگه این تقصیر منه...کاش...