ساعت شش عصر بود و جئون جونگکوک و کیم تهیونگ توی اتاق کار هیونگشون، داخل آپارتمان رنگارنگش نشسته و با صورتهایی بهتزده و تا حدودی ترسیده به یونگی چشم دوخته بودن و این حالتشون به خاطر عکسالعملی بود که آلفای مومشکی بعد از شنیدن تمام ماجرا از زبونشون انجام داده بود.
جونگکوک بالاخره تونست نگاه خشک شدهش رو به سختی از روی هیونگش حرکت بده و در تلاش برای حرف زدن، نگاهش رو روی آلفای کنارش بچرخونه و ببینه آیا اون توانایی صبحت کردن داره؟
اما با دیدن اینکه صورت تهیونگ هم دست کمی از صورت خودش نداره و زبونش بند اومده؛ نگاهش رو ازش گرفت و به سختی سمت یونگی که با جدیت نگاهشون میکرد چرخوند و با صدای ضعیفی پرسید:
_تو...چی...چی گفتی هیونگ؟!یونگی نفس رو رها کرد، به خودکار گوشهی میزش چشم دوخت و با خونسردی تکرار کرد:
_گفتم که...نگاه بیحسش رو بالا آورد و در برابر صورت رنگ پریده و چشمهای شوکهی دو دونسنگش، جملاتش رو رباتوار تکرار کرد:
_بالاخره مغزای ناقصتون بعد از اینهمه سال به کار افتاد و فهمیدین این رقابت چقدر بیهوده و چرنده؟ و اصلا خاک تو سرتون که باید حتما تو مستی میفتادین رو هم تا این قضیه حالتیون بشه و اصلا کاش یکیتون یه امگای لعنتی بود و بعد از کردن همدیگه حامله میشدین و خانوده هاتون بعد از رسوایی از خونه پرتتون میکردن بیرون و هم من هم خود احمقتون از دست این رقابت بیمعنی خلاص میشدیم!!جونگکوک با بهت به خودش و تهیونگ اشاره کرد و گفت:
_یع...یعنی، نه تنها برات عجیب و مهم نیست که ما همدیگه رو بوسیدیم و دشمنی خانوادمونو نادیده گرفتیم؛ بلکه آرزو میکردی یکی از ما حامله میشد و توله پس مینداخت؟!؟!یونگی نفسش رو با حرص فوت کرد:
_صد البته! اگه قسمت بچه دار شدنشو فاکتور بگیریم چون اصلا به دوتا توله سگ مثل شما نیاز نداریم، اینکه دشمنی تونو بزارید کنار از اولین روزی که دیدمتون آرزوم بوده احمق! اصلا درک نمیکنم این بچه بازی خانواده هاتون به چه دلیل لعنتیایه؛ فقط میدونم که شما دوتا نزدیک یه عمر به خاطر این قضیه پدر منو خودتونو درآوردین و زندگی و آیندهای که آرزوشو داشتین فقط به خاطر یه دلیل چرند انداختین دور!جونگکوک زیر لب خطاب به تهیونگ پچپچ کرد:
_یا من تمام این مدت هیونگو درست نشناختم، یا واقعا به جای مسکن اِلاِسدی زده!_شنیدم چی گفتی جونگکوک، یدونه بزن پس کلهش!
یونگی با خونسردی جمله دومش رو خطاب به تهیونگ گفت و به ثانیه نکشیده بود که صدا کف گرگی و داد کوک هوا رفت!
آلفای مشکیپوش که از درد پس گردنش اشک توی چشمهاش جمع شده بود، همونطور که گردن قرمز شدهش رو میمالید با چشمهای گرد شده سمت تهیونگ برگشت:
_ته آزار گرفتی؟!
YOU ARE READING
💎Crystalline💎
Werewolfزمانی فهمیدم یک گناهکارم که به امگا بودنم پیبردم. با متولد شدنم به عنوان یک امگا، بزرگترین گناه عمرم رو مرتکب شدم. اما وقتی دست خودم نبود که چطور متولد بشم، آیا عادلانه بود که از طرف خانوادهم به گناهکار بودن متهم بشم؟ و اگه این تقصیر منه...کاش...