_Last Part_

11.6K 1.4K 4.6K
                                    


جیمین با چشم‌های خواب‌آلود به در قهوه‌ای رنگ اتاق وی‌آی‌پی بیمارستان تکیه داده و بین دوراهی موندن و برگشتن به خونه گیر کرده بود که با صدای شکستن چیزی و بلافاصله شنیدن صدای بلند گریه‌ی جونگ‌کوک، چشم‌هاش گرد شدن و قلبش برای لحظه‌ای از تپیدن دست کشید.

لحظه‌ای بهت زده به یونگی و لالیسا که اون‌ها هم گیج به نظر می‌رسیدن خیره شد و ثانیه‌ای بعد، از فکر اینکه مشکلی برای تهیونگ پیش اومده که جونگ‌کوک رو اینطور به گریه انداخته، سراسیمه در رو باز کرد و درحالی که از شدت ترس و استرس توی چشم‌هاش اشک حلقه می‌زد، خودش رو داخل اتاق پرت کرد!

سمت تخت دوید و با دیدِ تار و مواج ابتدا به پارچ آب خورد شده روی زمین و بعد به جونگ‌کوکی که روی تخت نشسته و بدن بی‌جون تهیونگ رو به آغوش کشیده بود، خیره شد و با صدای لرزونی پرسید:
_چ‍...چی...چی‌شده کوک؟! ت‍...ته چیزیش شده؟! ت‍...تا همین یه ساعت پیش که خوب_...

اما صدای گریون آلفای سیاه‌ که ظاهرا اصلا متوجه حضورش نشده بود، جملاتش رو قطع کردن:
_برگشتی ته، برگشتی! بالاخره...بالاخره اون چشمای لعنتیتو باز کردی عوضی!! می‌دونی داشتم از ندیدن عدسی چشمات می‌مردم؟! چقدر دیگه می‌خواستی طولش بدی؟!

جونگ‌کوک همونطور که گریه می‌کرد و دستش رو سریع و نوازش‌وار روی تن بین دست‌هاش حرکت می‌داد و توی موهاش دست می‌کشید، حرف می‌زد و جیمینِ بهت زده این بین فقط یک چیز رو دید، چشم‌های نیمه باز طلایی رنگ تهیونگ که از بین دست‌های آلفای سیاه‌پوش، بهش خیره شده بود و آهسته نفس می‌کشید!

_الهه‌ی ماه...تهیونگ! یکی دکترو خبر کنه!!

یونگی جمله‌ی اولش رو بهت زده زمزمه کرد و از اونجایی که با دیدن چشم‌های باز دونسنگش توانایی خروج از اتاق رو نداشت، جمله‌ی دومش رو تقریبا فریاد زد و لالیسا که وضع بهتری از اون‌ سه نفر داشت، بلافاصله از اتاق بیرون دوید ولی همه انقدر هول و شوکه بودن که فراموش کردن زنگی برای خبر کردن پرستار کنار تخت تعبیه شده!

جیمین همچنان با چشم‌های تار شده از اشک و شوک به این منظره خیره بود. لب‌های نیمه‌ بازش تکون می‌خوردن و به سختی سعی داشت حرفی بزنه یا حداقل قدمی به جلو برداره، ولی فقط اشک‌هاش بودن که بدون کنترل روی صورتش لیز می‌خوردن و اون فقط می‌تونست با سریع پلک زدن سد آب شور رو کنار بزنه مبادا توی لحظه‌ی غفلتش، چشم‌های بهترین دوست دوباره بسته بشن!

یونگی که فشرده شدن بیش از حد تهیونگ بی‌حال رو بین دست‌های جونگ‌کوک دید، به سختی سعی کرد به خودش مسلط باشه و قدمی به جلو برداشت و دستش رو روی شونه‌ی آلفای سیاه گذاشت:
_جو...جونگ‌کوک...باور کن می‌دونم چه حسی داری و دلتنگی ولی داری اذیتش می‌کنی...خدایا باورم نمی‌شه!

💎Crystalline💎Where stories live. Discover now