_Part 41_

10.1K 1.4K 1.3K
                                    

یونگی درحالی که با تیله‌ای توی دستش مشغول بازی بود، از روی کاناپه‌ی خونه به مادرش و جفت مو آبیش که پشت میزبزرگ نهار خوری مشغول درست کردن کیک‌گل* با چیزهایی مثل آرد برنج و عسل بودن، نگاه کرد.
(*hwagwaja)

دید که مادرش پشت صندلی جیمین ایستاد و با ملایمت دستش رو گرفت و بهش کمک کرد تزئینات ظریف اون شیرینی کوچک رو درست کنه. بعد به ذوق جیمین که درحال نشون دادن شیرینی صورتی رنگش بود، خندید و موهاش رو نوازش کرد و چیزی شبیه به «عالی شده» بهش گفت.

اخم کمرنگی کرد و زمزمه کنان گفت:
_نمی‌فهمم...

پدرش که روی مبل کنارش با حالت خماری که همیشه بعد از نهار به خودش می‌گرفت مشغول برسی خبرها بود؛ پرسید:
_چی رو؟

_مامانو...

_چیه؟ حسودیت شده؟ خب درکت می‌کنم. منم از اینکه جفتمو دامادم دونفری دارن خوش می‌گذرونن و منو با پسر بداخلاقم تنها گذاشتم حس خوبی ندارم!

یونگی چشم‌هاش رو چرخوند:
_منظورم اون نبود!

نگاهش سمت پدرش چرخید و این دفعه با جدیت گفت:
_هفت ماه به حال خودمون ولمون کردین، حالا این همه محبت یهویی برای چیه؟!

پوزخند کمرنگی زد:
_دیوار کوتاه‌تر از جفتم برای کشوندن من به خونه پیدا نکردین، مگه نه؟

آلفا پارک نفس عمیقی کشید و موبایلش رو کنار گذاشت. می‌دونست که پسرش هنوز هم دلخوره اما ظاهرا به خاطر جفتش چیزی بروز نداده بود و حالا که اون‌ پسر اون طرف سالن مشغول بود، داشت اعتراض می‌کرد.

_اینطور نیست.

_پس چطوریه؟!

یونگی با اخم پرسید و آلفا مین مکثی کرد و صاف نشست:
_ببین یونگی، کاملا بهت حق می‌دم که بخوایی عصبانی باشی. اما بعد از ازدواجت به شدت عصبی بودی و ما فکر کردیم بهتره بیش‌تر از این توی کارهات دخالت نکنیم تا عصبی‌تر از چیزی که بودی نشی. وگرنه یه عمره که مادرتو می‌شناسی؛ به نظرت می‌تونه بدون نگرانی برای تک فرزندش شب به خواب بره؟

یونگی نفسش رو با تک خندی عصبی بیرون فوت کرد و دست به سینه نشست:
_آره مطمئنم کل ماه بعد تصادفمو نشسته تو خونه گریه کرده! ولی بازم تلاشی برای جلو اومدن نکردین، برای همین این‌همه محبت یکدفعه‌ای رو درک نمی‌کنم! احتمالا تا دیدین اومدم جشن فهمیدین جیمین تونسته بیارتم و راه آشتی کردن براتون جور شد اومدین سراغش نه؟

آلفا مین که به بدخلقی‌های پسرش عادت داشت، با کمال آرامش رد کرد:
_نه. امروز قرار نبود تو همراه جفتت بیایی. مادرت می‌خواست فقط جیمینو ببینه.

_که ازش جزئیات اتفاقات خانوادشو بکشه بیرون؟؟

آلفا سری از تاسف تکون داد. یونگی مثل دشمن باهاشون رفتار می‌کرد و خیلی بدبین بود!

💎Crystalline💎Where stories live. Discover now