آرت بالا یه صحنه از قسمت قبله، یادتون نره ببینیدش که برای کشیدنش خوندل کشیدم خیلیم دوسش دارم:)
_________________________نگاه آلفای سیاهپوش توی اتاقی که داخلش ایستاده بود، چرخید. حالش از جایی که توش بود بهم میخورد. دلش نمیخواست اینجا باشه و وسایل دورش رو ببینه یا کنار دیگران بایسته. همه چیز توی این شرایط و دقایق، روی اعصاب ضعیف شدهش خط مینداخت.
از اتاق سفیدی که توش بود، بیزار و از نوارهای سیاه روی دیوارها متنفر بود. صدای همهمهی اطرافش اذیتش میکرد. یقه لباس رسمی آهار خوردهش دیگه داشت اذیت کننده میشد و مثل همیشه از کت و شلوارش متنفر بود؛ با این تفاوت بزرگ که حتی رنگ سیاهش هم آزارش میداد! ولی بیشتر از همه چیز، از گلهای داوودی و لیلیومهای سفیدی که دور تا دور یه قاب عکس با قاب سیاه رو مقابل چشمهاش کاور کرده بودن، نفرت داشت!
از همهی این اشیاء و افراد گریون و غم زدهای که باعث میشدن از مهمترین فرد زندگیش دور باشه به شدت بدش میومد و اثر این نفرت از ابروهای درهم پیچیده و نگاه خیرهش به قاب عکس و فرد خندان داخل قاب، کاملا مشخص بود. چرا همه فقط خفه نمیشدن؟! چرا گورشون رو سریعتر از اونجا گم نمیکردن؟! اصلا خودش چرا اونجا بود؟! چرا باید توی این مکان کوفتی میبود و صدای زاری و شیون دورش رو تحمل میکرد؟!
_(فقط به خاطر تو دارم تحمل میکنم و همشون رو با هم به آتیش نمیکشم...فقط تو...چون اینجا برای توئه و نمیخوام آرامشت به هم بخوره...کاش لبخندتو توی قاب ببینن و انقدر برات گریه نکنن!!)
در مرز انفجار و توی افکارش غرق بود که با قرار گرفتن دستی روی شونهش، از خلسهی بیپایانِ اعصاب خورد شدهش بیرون کشیده شد و صدای مردی رو شنید:
_تسلیت میگم.جونگکوک میخواست بپرسه برای چی؟! اونکه اصلا متاسف نبود! درواقع بیشتر برای روح و روان خودش نگران بود که توی دقایق قبل از روانی شدنش به سر میبرد! به زور توی اون اتاق کوفتی بندش کرده بودن وگرنه از ساعتی پیش زده بود بیرون که نفس بکشه. همه چیز اونجا بیش از حد براش عذابآور بود!
حتی به خودش زحمت نداد سرش رو برای مرد تکون بده. تنها دستش رو بلند کرد تا با باز کردن دکمهی اول پیرهنش کمی از نفس تنگی بیخودی که گریبانگیرش شده بود کم کنه. نفس تنگیای فقط یه آغوش گرم با عطری آشنا میخواست تا درمان بشه و جونگکوک...اون نمیتونست داشته باشتش!!
ظرفیتش تکمیل شده بود. اگه یک دقیقه دیگه توی سالن عزاداری میموند از کمبود اکسیژن خفه میشد! چشمهاش رو از قاب عکس گرفت و با قدمهای بلند بیتوجه به تنه زدن به افراد مقابلش یا چشمها و نگاههای غریبه و آشنایی که روش خیره بود، راهش رو به سمت خروجی باز کرد و از در بیرون زد. بلافاصله با قدم گذاشتن به حیاط خیس و خلوت، هوای سرد و عطر ملایم بارون به صورتش ضربه زد و باعث شد نفسش کمی بالا بیاد؛ هرچند هنوز هم اکسیژن با منت راهش رو به گلوش باز میکرد!
YOU ARE READING
💎Crystalline💎
Werewolfزمانی فهمیدم یک گناهکارم که به امگا بودنم پیبردم. با متولد شدنم به عنوان یک امگا، بزرگترین گناه عمرم رو مرتکب شدم. اما وقتی دست خودم نبود که چطور متولد بشم، آیا عادلانه بود که از طرف خانوادهم به گناهکار بودن متهم بشم؟ و اگه این تقصیر منه...کاش...