_Part 29_

9K 1.3K 968
                                    


با افتادن نور روی صورت امگای مو آبی، پلک‌های پف کرده‌ش از هم فاصله گرفته و مستقیم روی ساعت اتاق چرخیدن. شش عصر بود. چهل و هشت ساعت از هیت شدنش می‌گذشت و بالاخره با مصرف کردن چند مدل مختلف کاهنده و بارها انجام دادن کاری که بدنش رو آروم‌تر می‌کرد؛ تونسته بود کمی آروم بشه اما هنوز هم احساس گرما می‌کرد و بدنش سنگین و کوفته بود.

و تمام این دو روز و در حینی که درحال آروم کردن بدنش بود، چشم‌هاش به سمت در خونه و گوش‌هاش تیز بودن که شاید صدای زده شدن رمز رو بشنوه و یونگی رو ببینه که دلش به حالش سوخته و برگشته اما...هیچ خبری از اون آلفا نشده بود، هیچی!

دست‌هاش رو زیر بدنش ستون کردن و بدن بی‌حالش رو بالا کشید. به شدت احساس تشنگی می‌کرد و گلوش خشک شده بود. باید می‌رفت و آب می‌خورد و چقدر انجام همین کار براش سخت و طاقت فرسا به نظر می‌رسید!

پاهای لرزونش رو روی زمین گذاشت و با بدنی که مثل یه تیکه ژله سست و چندین برابر از یه قلوه سنگ سنگین‌تر بود، به سمت آشپزخونه رفت. قدم‌های بی‌حالش رو روی پارکت‌ها کشید و پاش رو داخل آشپزخونه و سرامیک‌های سردش گذاشت. به سمت یخچال رفت و از بین راه یه لیوان برداشت تا زیر آبسردکن پرش کنه‌.

درحال پر کردن لیوان آبش بود که حس کرد صدایی شنید، صدایی شبیه زده شدن رمز در. سعی کرد بهش بی‌توجه باشه چون توی این چند روز به اندازه کافی توهم صدای در رو زده بود. اما وقتی بعد از گذشت چند ثانیه صدای تق باز شدن توی گوش‌هاش پیچید، نتونست سرجاش بایسته.

لیوان آبش رو بدون اینکه بهش لب بزنه توی سینک رها کرد و با قدم‌هایی که سعی می‌کرد بلند و استوار باشن فوری به سمت سالن رفت و بالاخره تونست ببینتش. امگای مو آبی بعد از دو روز تونست کسی که تمام مدت منتظر برگشتنش بود رو ببینه که سمت دیگه‌ی سالن ایستاده و متقابلا بهش نگاه می‌کنه!

هرچند نگاه آلفای مو مشکی فوری ازش گرفته شد، اما این واقعیت که بالاخره برگشته بود ضربان قلب امگای خسته رو تند کرد. نمی‌دونست چرا بعد از اون‌طور بی‌رحمانه رها شدن بازهم قلبش فقط با دیدن و حس حضور یونگی تندتند می‌تپه اما...ظاهرا عشق همین بود؛ بی‌منطق و دردناک!

آلفای مو مشکی چند لحظه مکث کرد و سکوت سنگینی بینشون به وجود اومد. انگار هیچ کدوم نمی‌دونستن باید چیکار کنن و منتظر بودن که طرف مقابلشون چیزی بگه! و در آخر، شکننده‌ی این سکوت و ساکن موندنشون، آلفای مو مشکی بود.

یونگی نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا آورد. نگاه‌شون دوباره با هم گره خورد و باعث شد امگا بی‌اختیار بلرزه. اولین لحظه که چشم در چشم شدن، امگا تونست برای ثانیه‌ای احساساتی شبیه به نگرانی، اضطراب و حتی...پشیمونی رو از چشم‌های آلفا بخونه. اما حالا نگاه جدید یونگی حس خوبی بهش منتقل نمی‌کرد! چشم‌های آلفای مو مشکی پر بود از قاطعیتی که جیمین نمی‌دونست به خاطر چیه.

💎Crystalline💎Where stories live. Discover now