من دیگه نمیدونم چی بگم...پارتو نصفه گذاشته لعنتی هق💔 الان اونم ادیت کنم برای نصفتون مشکلدار میشه. ادامهشو میذارم اینجاT^T💔💔______________________
پیشونیش رو به پیشونی خیس امگا چسبوند، دستش رو محکمتر دور کمرش حلقه کرد و هر دو نفسهای داغشون رو روی صورت هم رها کردن. جیمین چشمهای آبی رنگش رو به چشمهای نارنجی یونگی دوخت و با دیدنش ناخواسته هق زد و اشکی روی صورتش سر خورد.
یونگی که تمام مدت به صورت معصوم جفتش خیره بود، با وجود بارون و نیمه تاریک بودن کوچه متوجه ریختن اشکش شد. بوسهای روی لبش نشوند و درحالی که اشکش رو کنار میزد، آهسته پرسید:
_چرا بازم گریه میکنی امگای کریستالی من؟!جیمین که به خاطر شنیدن لقب خاص و جدیدی که یونگی براش انتخاب کرده بود، ضربان قلبش رو توی گوشهاش حس میکرد، با خجالت و بغضی که سعی داشت کنترلش کنه زمزمه کرد:
_فقط...هنوزم...ب...باورم نمیشه که دوستم داری!یونگی ابروهاش رو کمی بالا انداخت و کنجکاو پرسید:
_ولی واقعا یه حدس کوچیکم نزدی که ممکنه دوست داشته باشم؟!امگا سرش رو به علامت منفی تکون داد:
_نه...یعنی یه ذره فکر کردم ولی...ولی مطمئن نبودم چون...هیچوقت بهم نگفتی واسه همین...یونگی آهی کشید و خیره به چشمهای امگا با قاطعیت گفت:
_ببخشید که دیر بهت گفتم. واقعا خجالت آوره که نمیتونم حسم به بقیه رو درست و حسابی بهشون بفهمونم، ولی قول میدم از این بعد به تو از احساساتم بگم. چون تو هرکسی نیستی، جفت خوشگلمی و کسی هستی که بیشتر از هر فردی دوستش دارم. انقد دوستت دارم که حتی نمیتونم بهت بگم گریه نکنی چون چشمهای خیس و بینی قرمز شدت کیوت ترین چیزیه که توی عمرم دیدم!سرخ شدن بیش از حد گونههای امگا حتی توی نور کم کوچه قابل دیدن بود و یونگی رو به خنده انداخت. جیمین با خجالت صورتش رو توی گردن آلفا قایم کرد و لب زد:
_ م...میدونی...میتونی کمکم شروع کنی حستو بگی چون...بعید میدونم اگه هر...هر روز اینطوری حرف بزنی، از خجالت ذوب نشم!یونگی بوسهای روی گردن جیمین نشوند و با خباثت کنار گوشش لب زد:
_باشه، کمکم شروع میکنم عشقم!با مشت شدن دستهای امگا روی سینهش و داغ شدن گوشش که به گردنش چسبیده بود، بلند خندید و محکمتر بغلش کرد. هرچند با صدای به شدت بلند رعد و برق بالای سرشون، جفتشون تکون محکمی سر جاشون خوردن و یکی با ترس و یکی با تعجب، کمی از هم فاصله گرفتن و بالا رو نگاه کردن.
_لعنت، اصلا حواسم نبود زیر سیل وایستادیم!! بدو بریم تو ماشین.
یونگی گفت و با گرفتن دست جیمین، اون رو دنبال خودش کشید. ولی با سکندری خوردن امگا، فوری سمتش چرخید و بازوش رو گرفت و با نگرانی پرسید:
_چی شد؟!
YOU ARE READING
💎Crystalline💎
Werewolfزمانی فهمیدم یک گناهکارم که به امگا بودنم پیبردم. با متولد شدنم به عنوان یک امگا، بزرگترین گناه عمرم رو مرتکب شدم. اما وقتی دست خودم نبود که چطور متولد بشم، آیا عادلانه بود که از طرف خانوادهم به گناهکار بودن متهم بشم؟ و اگه این تقصیر منه...کاش...