✦✧ Part:25😈

En başından başla
                                    

یونگی سرش رو سمت گوش پسر برد و کنار گوش هوسوک لب زد: شجاع شدی خوش خنده...

هوسوک که با پچ پچ یونگی زیر گوشش مور مورش شده بود، کمی گردنش رو کج کرد و  برای خلاص شدن از اون جو، گفت: باید برم لباسام رو بپوشم... بعدهم اتاق رو ترک میکنم تا راحت استراحت بفرمایید.

هوسوک هم درست مثل خود یونگی پوزخندی زد و خواست وارد حمام بشه که بازوی دستش اسیر دست قوی یونگی شد.

یونگی با چشماش که به قهوه ای سوخته رنگی تبدیل شده بود، به چشمای پسر زل زد و با نیشخند گفت: باید یه چیزی بهت بگم...

هوسوک منتظر به چشمای عجیب ولی خیره کننده ی یونگی زل زد...

یونگی بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: من از امگا های چموش خوشم میاد...  میدونی،  چون رام کردنشون حس خوبی بهم میده..

با اتمام حرفش انگشتاش که دور بازوی هوسوک حلقه شده بودند، رو باز کرد و هوسوک به سرعت داخل اتاقک حمام پناه برد.

با بستن در حموم، نفس حبس شده اش رو بیرون داد و به در تکیه داد.
چرا حرف آخر یونگی بدجور مغزش رو درگیر کرده بود؟!
چیز مهمی که نگفت... حتما فقط برای اینکه اذیتش کنه اون حرفو زده بود...  وگرنه حرفش بلوفی  بیش نبود...

با نفس های عمیقی که کشید سعی کرد خودش و قلب مضطربش رو آروم کنه که موفق هم بود..
لباساش رو به سرعت پوشید و بعد از آویزون کردن حوله اش ، در حموم رو باز کرد و از حمام اتاق خارج شد.

به محض خارج شدن از حمام داخل اتاق، نگاهش میخکوب یونگی شد که با چشماش که اینبار رنگ شیطنت و بدجنسی به خودشون گرفته بودند، نزدیک به در حمام، به دیوار تکیه زده بود.

هوسوک بدون توجه به یونگی، سمت در اتاق یونگی حرکت کرد تا از اتاق خارج بشه که با پایین کشیدن دستگیره ی در اتاق، اخمی کرد..
در اتاق قفل شده بود... !
پر حرص مشتی روی در کوبید و لعنتی زیر لب گفت.

با به یاد آوردن چیزی، پوزخندی زد و سمت کمدی که متعلق به خودش بود، قدم برداشت.
مثل اینکه یونگی نمیدونست و یا شاید یادش رفته بود که هوسوک کلید اتاق رو داره..!
با لبخند سرخوشی که روی لب هاش جا خوش کرده بود، از کنار یونگی گذشت و وقتی مقابل کمدش قرار
گرفت، در کمد رو باز کرد و جیب شلوارش رو که کلید رو اونجا گذاشته بود جست و جو کرد.

با پیدا نکردن کلید، اخمی کرد که با حرف یونگی اخم هاش بیشتر توهم رفتند.
£ دنبال این کلید میگردی؟!

هوسوک در کمد رو بست و با دیدن کلیدش دست یونگی پوفی کشید...
مثل اینکه خیلی یونگی رو دست کم گرفته بود!..

یونگی همینجوری که به دیوار تکیه داده بود، لب زد: مثل اینکه هنوز منو کامل نشناختی... من خیلی باهوش تر از توام خوش خنده.

 🔞🖤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣𝕣𝕚𝕒𝕘𝕖❤🔞Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin