چون معتقد بود که یون هه با رفتاراش داره هوسوک رو لوس میکنه... و هه سو میخواست تا هوسوک  ضعیف و مظلوم نباشه.

یون هه دستی روی موهای هوسوک کشید و گفت:باشه هوسوکی..... ما میریم دیگه...خداحافظ.

هه سو و یون هه هردو از کنار هوسوک رد شدن و از پله ها پایین رفتند.

وقتی که هوسوک مطمئن شد که اونا رفتند به سرعت در اتاق رو باز کرد.

یونگی روی صندلیش نشسته بود و سرش توی یکی از کتابایی بود که هوسوک براش آورده بود.

هوسوک گفت:ز.. زود باش... ع.. عجله کن.

یونگی اما خونسرد کتابش رو بست و به طرف هوسوک که از استرس رنگش پریده بود، رفت و دستش رو روی شونش گذاشت و گفت:واقعا برام تعجب آره تو چطور کتاب عشق پرنسس رو خوندی!! من الان یکمش رو خوندم و باید بگم... اون واقعا مضخرف بود... یا بهتره بگم خیلی تخیلی... آخه اصلا وجود نداره که یک کبوتر یهو به یک پرنسس زیبا تبدیل بشه و بره با یکی دیگه کلاغ که از قضا اونم یک شاهزاده خانومه ازدواج کنه و بعدشم با خوبی و خوشی باهم ازدواج کنن بدون هیچ دغدغه یا جنگی..( یک داستان الکی و چرت و پرت همینجوری به ذهنم رسید)

به چشمای درخشان هوسوک زل زد و گفت:به نظرم دیگه از این کتابای مسخره نخون چون روی مغزت اثر میذاره... یکم از کتابای واقعی بخون پسر.

هوسوک با خشم به یونگی نگاه کرد...
اون یک روانی بودددد...
الان تو این موقعیت جای این حرفا بود؟!

هوسوک با عصبانیت دست یونگی رو از روی شونش کنار زد و گفت: پادشاه یونگی... اصلا برام مهم نیس که تو از کتابایی که من برات اوردم خوشت نمیاد و الکی و بیخودی به موضوع و اسمشون توهین میکنی... من الان نزدیکه از استرس و اضطراب و عذاب وجدان سکته کنم ولی تو داری درمورد این چیزا حرف میزنیی؟
من الان همین چند دقیقه پیش به بهترین دوستام دروغ گفتم و فقط به خاطر تو... آدمی که هنوز شاید کمتر از 4 روزه که میشناسم.

یونگی بی توجه به حرفای هوسوک یقه ی لباس سفیدش رو درست کرد و گفت: دیر کردی... میخواستم درست ساعت 12 اینجا باشی اما الان ده دقیقه تاخیر داشتی.

هوسوک رو کنار زد و وارد راه رو شد.
هوسوک پوفی از دست اون پسر احمق کشید...
الان اگه میتونست روی یونگی میپرید و با مشتاش اونقدر بهش ضربه میزد تا دستاش خسته بشن..

هوسوک در اتاق رو آروم بست و دوید تا به یونگی برسه.

یونگی درحالی که دکمه های استین کتش رو میبست نگاهی به هوسوک انداخت و با پوزخند روی لب هاش، گفت:چرا اینقدر رنگت پریده کوچولو؟! نگران نباش زود برمیگردیم.

هوسوک واقعا  دوباره توی اون لحظه با خودش فکر کرد که اگر یونگی رو از پله های عمارت پرت کنه پایین و بعد از 8 جهت جغرافیایی جرش بده چی میشه؟؟

 🔞🖤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣𝕣𝕚𝕒𝕘𝕖❤🔞Where stories live. Discover now