Chapter 32

2K 270 30
                                    

"اون حالش خوبه جونگوک! لطفا دیگه گریه نکن! تهیونگ حالش خوبه!"

مهم نبود جیمین چندبار اون جمله رو گفته بود، جونگوک از بعد اینکه از اون اتاق بیرون کشیده شده بود به هیچ عنوان آروم نمیشد. با وجود تمام تلاش های جیمین پسر عاجزانه التماس میکرد اونجا برگرده و مطئن بشه تهیونگ حالش خوبه.

جیمین سرش رو توی دستهاش فرو کرد. حس میکرد خستگی کنار اومدن با یک مشکل درست بعد از یک مشکل دیگه کم کم داشت روش اثر میگذاشت.

سرش از درد نبض میزد. جونگوک هنوز روی تخت کنارش نشسته بود، صورتش رو توی بالشتش پنهون کرده بود و داشت گریه میکرد.
به مرحله ای رسیده بود که تقریبا داشت با خودش فکر میکرد شاید بهتر بود اجازه میداد پسر کوچیکتر انقدر گریه میکرد تا خوابش میبرد! فکر وحشتناکی بود و این اولین باری بود که به چیزی مثل تسلیم شدن فکر میکرد.
"
"هیونگی،" جونگوک زمزمه کرد، "لطفا!"

پسر بزرگتر میتونست بهم خوردن دندونهاش روی هم رو حس کنه. حرفهای تلخی درست روی نوک زبونش بودن و نزدیک بود از دهنش خارج بشن که—
زنگ در به صدا در اومد.

جیمین دهنش رو بست و شونه هاش با آرامش پایین افتادن.

"جونگوک، من میرم... آه، ته رو بیارم!" چهره ی جیمین از عذاب وجدان اون دروغ درهم رفت. میدونست اگه اسم کسی که قرار بود بیاد رو میگفت پسر کوچیکتر شروع به لجبازی میکرد، مخصوصا بعد از دروغ های مزخرفی که تهیونگ سرش رو باهاشون پُر کرده بود!

جونگوک بالاخره نشست. چشمهاش گشاد شده بودن و گونه هاش از اشک خیس بودن،
"ته ته؟"

"آره،" جیمین کوتاه جواب داد و به سمت در رفت، "الان برمیگردم."

بدون اینکه منتظر جوابی بمونه در اتاق رو بست.

مرد مو نارنجی به سرعت از راهرو و ورودی هال رد شد؛ بدون اینکه به چیزی نگاه کنه یا به صدایی گوش بده. نمیدونست یونگی داشت با تهیونگ چیکار میکرد، اما یک چیزی بهش میگفت که خیلی شامل حرف زدن نمیشد!

با رد شدن لرزشی از بدنش، از اون افکار بیرون اومد و در رو باز کرد.

یوگیوم یکذره هم پیر نشده بود. دوستش به همون جذابی ای که توی دانشگاه بود بنظر میرسید، با همون لبخند دوستانه و چهره ی درخشانی که به محض باز شدن در همه جارو روشن کرده بود.
"جیمینی!"

جیمین بوجود اومدن لبخند بزرگی رو روی لبهاش حس کرد. به سرعت جلو پرید و اون پسر رو بغل کرد.

"یوگی،" جیمین با شیفتگی گفت، به عقب تکیه داد و موهای پسر رو بهم ریخت. به سختی اونکارو انجام داد و مجبور بود دستش رو دراز کنه تا به سر بلند پسر برسه، اما یوگیوم رو خندوند.

"چطوری هیونگ؟" پسر با لبخندی پرسید، "پرستاری چطوره؟ اون شغلی که میخواستی، توی بیمارستان سِنت جان رو گرفتی؟"

Lover Not A Fighter (Persian Translate) | Vkook, Yoonmin, NamjinNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ