Chapter 31

1.9K 255 46
                                    

جیمین موهای جونگوک رو نوازش کرد و زیر لب با خودش هومی گفت. انگشتهاش دور طره های خیس موهای پسر چرخیدن و اون آهی از اون عمل آرامش بخش کشید.

جونگوک روی قالیچه بِین دو زانوی جیمین که بالای سرش روی مُبل بود نشسته بود. کارتون سفید برفی روی تلویزون در حال پخش بود، اما بنظر نمیومد پسر کوچیکتر توجهی بهش داشته باشه. توجه اون بیشتر روی کاسه ی برنج رو به روش بود.

"فقط یک کوچولو عزیز دلم،" جیمین با ملایمت گفت و در حالی که سعی داشت ناراحتیش رو توی صداش نشون نده، به نوازش کردن موهای پسر ادامه داد، "لطفا گوکی، باید غذا بخوری."

"نمیخوام،" جونگوک همون چیزی رو زمزمه کرد که از یک ساعت پیش که جیمین کاسه رو جلوش گذاشته بود گفته بود.

پسر بزرگتر آهی کشید و‌ چند ثانیه توی سکوت نشستن. روی نمایشگر تلویزیون هفت کوتوله داشتن سوت زنون سر کارشون میرفتن.

"جیمینی هیونگی؟" جونگوک با صدای آرومی گفت و بین پاهاش تکون خورد. گردنش رو چرخوند تا چشمهای گشادش رو به پسر بزرگتر بدوزه، "د-دکتر کِی میاد؟"

جیمین آب دهنش رو قورت داد.

"زود میاد عزیزم،" پسر بزرگتر گفت و با لبخند کمرنگی موهای جونگوک رو از روی پیشونیش کنار زد، "باشه؟"

جونگوک آروم سرش رو تکون داد وچهرش از آرامش پُر شد. به سمت تلویزون برگشت و سرش رو روی زانوی جیمین گذاشت.

به محض برگشتن پسر لبخند از روی لبهای جیمین پایین افتاد. تموم بدنش از اضطراب پُر شده بود.
همونجور که به جونگوک قول داده بود تا قلبش رو خوب کنه، بعد از حموم بردن پسر کوچیکتر به یکی از دوستهاش زنگ زده بود.

خوشبختانه اون وقت آزاد داشت و میتونست همون روز به دیدنشون بیاد. جیمین برای اون وضعیت جونگوک، لیتِل اِسپِیسِش و اتفاقاتی که افتاده بود رو توضیح داده بود.

دوستش یک روانشناس بود که با بچه هایی که بی سرپرست بودن کار میکرد، پس جیمین امیدوار بود که اون میتونست با جونگوک حرف بزنه و حداقل یکم حالش رو بهتر کنه.

تنها چیزی که جونگوک از این ماجرا درک میکرد این بود که یکی قرار بود بیاد و قلبش رو خوب کنه! جیمین نمیدونست چجوری باید روانشناسی رو واسه کسی که ذهنیت بچگونه داشت توضیح بده و‌ این حتی بیشتر مضطربش میکرد. نمیخواست پسر کوچیکتر رو گیج کنه.
ذهنش چرخید و چرخید و هر ثانیه نگرانتر از قبل میشد. با پایین رفتن سمت چپ مُبلی که روش نشسته بود از افکارش بیرون اومد.

"یونگی...؟" جیمین شوکه از دیدن مرد که حالا کنارش نشسته بود گفت و دستهاش توی موهای جونگوک ثابت شدن، "تو — اینجایی؟"

به دلایلی دوست پسرش بهش نگاه نمیکرد. بدون هیچ حسی به تلویزیون خیره شده بود؛ جشمهاش براق و گیج بودن و هیچ جوابی بهش نداد.

Lover Not A Fighter (Persian Translate) | Vkook, Yoonmin, NamjinWhere stories live. Discover now