سلااام❤️
امیدوارم خوب باشین❤️•~•
اندوه، غم و درد، ساعتها میشد که همراه اشکهاش از بدنش خارج شده بود و چیزی که الان حس میکرد سنگینتر از تمام احساسات قبلیش بود؛ هیچ! تمام احساساتش از سنگینی هیچ، سبک شده بود و فقط یک حباب خالی سرپا نگهش میداشت. دستهایی که ازشون نفرت داشت رو دیگه حس نمیکرد، حتی چشمهاش بار هیچ اشک و دردی رو به دوش نمیکشید. صداهای توی سرش به جای حرف زدن و مشت زدن از همه سمت، به یک صدای واحد تبدیل شده بودن و این بار انگشتهای کریس رو برای مشت زدن و حمله جمع میکردن.
کنترل بدنش انقدر از دستش خارج شده بود که نفهمید کِی به آرامگاه خانوادگیشون رسیده، کِی درِ اتاق مخصوص خاندان وو رو باز کرده و چطور با مشتهایی که توی جیب شلوارش مخفی کرده، جلوی کوزهی یادبود پدربزرگش ایستاده. نگاه خالیش رو به قاب عکس کنار خاکستر داد و به چشمهای مردهی پدربزرگش خیره موند. چشمهایی که طاقت دیدن دوستی و برادری شیوون و شیشون رو نداشت. چشمهایی که توی روابط پدرهاش سرک کشید و با نیزهی حیلههاش همهچیز رو هزار پاره کرد. چشمهایی که اشک و دردشون رو دید و به جای بهتر کردن حالشون، بیشتر زخم زد. چشمهایی که ذره ذره خرد شدن غرور جونگین و بچگیش رو دید و در مقابل همخونش پلکهاش رو بست.
خلاء اطرافش سرد بود و تیزی یخهاش، پلکهای کریس رو با حس ترکیدن یک حباب خالی درست سمت چپ سینهش، روی هم انداخت و پاهاش رو سست کرد. مردی که سالها از خاکسترش تقدیر میشد، حتی انقدر وجدان نداشت که سر قول و قراری که با نوهش گذاشته بمونه. وجدان؟! پوزخندی گوشهی لبش رو به بالا سوق داد و با بیحسی پلکهاش رو از هم فاصله داد. اون چشمهای چروکیده و کشیده که حتی از توی عکس هم طَمَع قدرت توشون برق میزد، نیشخندش رو روی لبهاش خشک کرد.
از کی انتظار وجدان داشت؟! کسی که به پسر خودش، به نیمهی دیگهای از وجود خودش هم رحم نکرده بود؟! یک قدم نامنظم به جلو برداشت و دقیقتر به چشمهای مقابلش نگاه کرد. قصدش دیدن چشمهای پدربزرگش بود اما انعکاس تصویر خودش روی شیشهی قاب، دندونهاش رو روی هم چفت کرد. نمیخواست خودش رو توی تصویر پدربزرگش ببینه و شاید همین دلیلی بود که زمزمهی آرومش از بین دندونهای قفلشدهش، قاب عکس مقابلش رو هم لرزوند:
+من مثل تو نمیشم! حتی اگر یک روز برای جبران خطاهام وقت داشته باشم، تا ثانیهی آخرش رو تلاش میکنم اما نمیذارم اسم خانوادگیای که تو روم گذاشتی انقدر کثیف باقی بمونه...
یک قدم نزدیکتر شد و انعکاس چشمهاش دقیقا روی چشمهای پدربزرگش افتاد، درست مثل سایهی صداش که توی اتاقک خالی اکو میشد:
+هر چی که ساختی رو خراب میکنم... هر قانونی که نوشتی رو عوض میکنم... هر چیزی که میخواستی، برعکسش رو انجام میدم. فقط ببین چطور نابودت میکنم حتی اگر خودم هم به نابودی کشیده شم.
YOU ARE READING
𝐋𝐢𝐦𝐢𝐭𝐚𝐭𝐢𝐨𝐧
Werewolf•عنوان | محدودیت •کاپل اصلی | کریسهون، چانهون، کایهون (چانکایریسهون) •کاپلهای فرعی | بکسوهان، سولی •ژانر | فانتزی [امگاورس]، امپرگ، تریسام(فورسام)، اسمات، انگست •محدودهی سنی | +۱۸ •تایم آپ | •نویسنده | haratahug/هارا ⚠️لطفا در صورت داشتن مشکلات ر...