⓵⓵

1.7K 374 505
                                    

سلام بچه ها😍😍
تو این پارت یه سری چیز ها رو مشخص کردم که مطمئنم متوجهش میشین😊 در واقع جواب به یه سری سوال بود😋
امیدوارم از خوندنش لذت ببرین😍

حال دلتون خوب باشه و برای حال خوب دل همدیگه دعا کنیم😍😘

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

کای و چان نگاه مضطربی بهم انداختن و بلاخره برادر بزرگتر به حرف اومد:
×نمیخوای چیزی بگی؟

کریس که تمام مدت رو تا شب تو اتاق راتشون بود و بخاطر عایق صدا بودنش از همه جا بی خبر بود، وقتی برای سر زدن به سهون خواست یک ساعت بیرون بزنه چیزی که دیده بود رو باور نمیکرد. برادرهاش کبود و داغون هرکدوم رو یک مبل افتاده بودن و وقتی به اتاقشون سر زد هیچ اثری از سهون ندید. و حالا بعد از شنیدن جریان از زبون برادرهاش سکوت چند ساعته اش رو نشکسته بود.

با حرف چان نگاه غیر دوستانه ای بهشون انداخت. دندون های نیشش برای دریدن کسی که امگاش رو برده بود بیرون زده بود و شاید بهتر بود برادرهاشم از جلو چشماش کنار میرفتن چون نمیدونست چقدر میتونه گرگش رو برای نجنگیدن باهاشون کنترل کنه.

انگشت هاش رو بی وقفه روی دسته مبل میکوبید. دنبال راهی بود که خودش رو آروم کنه ولی کدوم آلفایی وقتی امگاش چند ساعت بعد مارک شدن رفته باشه میتونه آروم شه؟! حالا جدا از همه عصبانیتش ، تو ذهنش برای امگایی که حتی با پای خودش هم از خونه خارج نشده بود خط و نشون میکشید. صدای کای دوباره اعصاب داغونش رو بهم ریخت و باعث شد برای لحظه ای چشماش رو محکم روی هم فشار بده:
÷هیونگ...

کریس بعد از باز کردن پلک هاش، نگاهش رو روی صورت کای نگه داشت و غرش آرومی از بین لبهاش خارج شد که باعث شد کای تو مبلی که روش نشسته بود جمع شه و رسما به خاطر همون یک کلمه به غلط کردن بیفته. کای نگاهش رو آروم به چان داد و ازش درخواست کمک کرد.

چان از لحظه ای که سهون رفته بود عصبی و بهم ریخته بود و درد بدنش هم حالش رو بدتر میکرد. سرپیچی امگا، براش از ضربه هایی که از بک خورد گرونتر تموم شده بود. بی خبر از اینکه لحظه آخر سهون از رفتن پشیمون شد. وقتی که نگاه کای رو دید عصبی از جاش بلند شد و با فکر مرگ یک بار، شیون یک بار جلوی برادرش ایستاد:
×فکر میکنی ما الان خوشحالیم؟ به هیچ جامونم برنخورده که جلوی چشم هامون امگامون رفته؟ ما غافلگیر شدیم تو هم اگه بودی الان وضع همین بود. جوری برخورد نکن انگار در رو براش باز گذاشتیم گفتیم برو به سلامت...

با عصبانیتی که از ظهر هنوز آروم نگرفته بود مبلی که روش نشسته بود رو به پشت پرت کرد و فریاد زد:
×اگه من دستم بهش برسه که میدونم باهاش چیکار کنم که دیگه از خیالشم نگذره این کارا...

کریس سد دفاعیش درمقابل گرگ درونش شکست. به ضرب بلند شد و یقه چان رو تو دست هاش گرفت. کمی بالا کشیدش و با نیش های بیرون زده و چشم هایی که حالا سبز بودن غرید:
*اول باید دست و پای شما رو بشکنم که نتونستین چند ساعت نگهش دارین.

𝐋𝐢𝐦𝐢𝐭𝐚𝐭𝐢𝐨𝐧Where stories live. Discover now