1.9K 396 563
                                    

سووووووررررپررررااااااییییزززز😍😍😍😋
پارت شنبه رو زودتر از موعد داریم😎

سلااااام خشنای دوست داشتنی😋🔪
همیشه یه نفر پارت میذاشت میگفتم چرا هی میگن لاولی، عزیزام، قشنگام و اینا... بعد میگفتم اگه من اپ کنم متفاوت صداشون میزنم😂
خلاصه که خیلی متفاوتین، حواستون هست؟😬

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

کیونگ بعد از بهتر شدن حال لوهان و سپردنش به بک ، سوهو رو به خونه آورد و حالا چیزی که میدید و میشنید رو باور نمیکرد.
پدری که غرق مشروب گوشه ای از اتاق سهون نشسته بود و اشک میریخت. اتاقی که خالی از برادر کوچکترش بود. و پدر دیگری که با ناباوری به تعریف های دیگری گوش میداد و شوکه بهش خیره شده بود.

خودش؟! اتفاقات به حدی گیج کننده و غیر قابل باور بود که حتی نفس کشیدن رو از یاد برد. میتونست رایحه های کمی از سلطه ی آلفاها رو تو اتاق برادرش حس کنه و این سیلی بود که بهش بفهمونه خواب نیست.

لی با صدایی که بخاطر مشروب کشیده تر شده بود حرفاش رو تموم کرد:
-برررردنش...جلللوی...چشماااای مممن...بردنششش...

سوهو تپش های قلبش رو دیگه حس نمیکرد. حسی که ساعت ها درگیرش بود و با گفتن "بیخودی نگرانی، چیزی نمیشه" نادیده اش میگرفت، حالا براش پتک مداوم بودن. پتک هایی که روی سرش نه، روی قلبش فرود می اومدن.

لحظه ای دستی رو حس کرد که قفسه ی سینه اش رو شکافت و قلبش رو توی مشت هاش گرفت. فضای اتاق براش تاریک و تنگ شد و اکسیژن؟! اصلا چنین چیزی تو هوا وجود داشت؟!

دستش رو به قلب دردمندس گرفت و روی زانوهاش افتاد. نفسش به سختی بالا می اومد و شش هاش برای ذره ای اکسیژن دست و پا میزد. چرا خونه اش خالی از عطر سهون بود؟!

کیونگ با دیدن حال پدرش ، از بهت خارج شد و خودش رو بهش رسوند. یک دستش رو دور بدن پدرش قرار داد و با دست دیگه اش قفسه سینه اش رو ماساژ داد. با نگرانی صداش زد:
×اپا...

دست هایی که دورش بود رو کنار زد. کی داشت فضا رو براش تنگ تر میکرد؟! صدایی شنید اما تشخیص چیزی که گفت و صاحب صدا براش سخت بود. گوش هاش تیز شده بود که فقط نفس های سهون رو شکار کنه. چرا هیچ صدایی از سهون نبود؟! به سختی روی پاهاش ایستاد و از اتاق خارج شد.

کیونگ گیج از واکنش پدرش بود که با صدای بلندش تازه شرایط رو درک کرد و ترسیده از اتاق خارج شد.
+سهوووون...

فریاد سوهو با هر نگاهش به گوشه کنار دیوار و اتاق ها ، توی خونه میپیچید. مثل دیوونه ها تک تک اتاق ها رو باز میکرد، حتی زیر میزها رو میگشت. جاهایی که اصلا نمیدونست میتونن سهونش رو مخفی کنن یا نه؟! با رسیدن به طبقه پایین زجه زد:
+سهون اگر قراره بازی کنی... اپا خسته اس... بیا بیرون... خواهش میکنم...

𝐋𝐢𝐦𝐢𝐭𝐚𝐭𝐢𝐨𝐧Where stories live. Discover now