⓺⓼

1.3K 375 165
                                    

سلاااام❤️ خوبین؟!🥺❤️
سعی کردم توی بورد واتپد از اخبار و احوالم مطلعتون کنم. نمی‌دونم خوندین یا نه ولی طولانی‌ترین و اعصاب‌خردکن‌ترین جابجایی زندگیم رو داشتم😭
ولی اگه این طلسم بدشانسی، دود شه بره هوا، دیگه تمومه و داره نفس‌های آخر رو ازم می‌گیره😔😂

ماچ به خودتون و صبوریتون🥺❤️😘

•~•

چه بلایی سر دنیا اومده بود؟! چرا نمی‌تونست هیچی ببینه؟! چرا هیچ چیزی حس نمی‌کرد؟! حتی نمی‌تونست تشخیص بده چه ساعتی از روزه! آسمون با ابرهای تیره و یکدستش، طوری گرفته بود که نمی‌شد تشخیص داد تاریکی هوا به خاطر نزدیکی به شبه یا دل سیاهش؟! شاید سنگینی سیاه ماتمی که روی قلبش نشسته بود، چشم‌هاش رو برای دیدن هر چیزی تار می‌کرد.

نمی‌فهمید با چه جونی توی بدنش سرپاست و با چه روحی داره جابجا می‌شه، فقط مثل یک ربات از روی عادت حرکت می‌کرد و منتظر بود باطریش تموم بشه. اگر ازش می‌پرسیدن توی ۲ ساعت گذشته چه کاری انجام دادی، احتمالا حتی یادش نبود که از جاگیری پدرش توی بخش مراقبت‌های ویژه مطمئن شده یا کوچکترین برادرش رو چطور به دست پرستارها سپرده تا با بیهوش کردنش جلوی آسیب مجددش رو بگیرن‌. تا جایی که شدت بیقراری امگاش که برای جدا کردنش از کای مجبور شدن از آرام‌بخش استفاده کنن رو هم به یاد نمی‌آورد. کشیدن چانیول به اتاق پزشک اصلی بیمارستان که اصلا براش واضح نبود‌.

حتی الان که داشت عضلات خشک‌شده‌ی برادرش رو با یک دست ما‌ساژ می‌داد و با دست دیگه شیر گرم رو به خوردش می‌داد هم متوجه حرکاتش نبود. به حدی که عضلات برادرش هم زیر انگشت‌هاش حس نمی‌کرد؛ در واقع هیچی رو حتی انگشت‌های خودش رو احساس نمی‌کرد! توی تمام ساعات گذشته سکوت کرده بود و میلی به حرف زدن نداشت. می‌تونست حرفی بزنه؟! نه وقتی همه‌ی کلمات روی زبونش سنگینی می‌کرد. اصلا چی می‌گفت زمانی که توی ذهنش هم هیچ جمله‌ی منسجمی وجود نداشت؟!

انسجام؟! دیگه براش معنایی نداشت! زلزله‌ای که اومد و ویرونه ازش به جا گذاشت، سلول به سلول بدنش رو از هم جدا کرده بود طوری که خودش رو زیر آوار بدنش گم کرد. انقدر گوش‌هاش از صدای خرد شدن استخون‌هاش پر شده بود که حواسش نبود چانیول هیچ صدا و واکنشی نداره. به نقطه‌ی نامعلومی خیره بود و هر چیزی که بهش می‌دادن بی‌هیچ مخالفت یا اشتیاقی می‌پذیرفت.

چانیول گم نشده بود؛ برعکس کریس می‌دونست کجاست! جایی که زلزله خونه‌ی امن و پناهگاهش رو همراه با خانواده‌ش جلوی چشم‌هاش آوار کرده بود و گرد و خاک تا عمقی از وجودش رو پر کرد که حنجره‌ش برای صدا زدن اسمشون یاری نمی‌کرد. خراب شدن تک‌تک طبقه‌ها روی همدیگه، فقط براش یک مفهوم داشت؛ زندگیش پوشالی‌تر از خیالاتش بود. انقدر پوشالی که درد کوچکترین برادرش رو نفهمید، بار سنگین بزرگترین برادرش رو درک نکرد و از غم زجرآور پدرش دور بود.

𝐋𝐢𝐦𝐢𝐭𝐚𝐭𝐢𝐨𝐧Where stories live. Discover now