⓵⓪

1.7K 380 509
                                    

سلااااام😍😍
خب چون تولد داریم با پارت هدیه اومدم😁😎
تولدت مبارک diara_fr 😍😘
تولد همه شهریورای قشنگ مبارک😍😍
روز های خوب و بد تو زندگی زیاده ولی من امیدوارم ترازوی روزهای خوب زندگیتون سنگین تر باشه😍😘

اوه راستی.... تولد چن چنی قشنگمون با خنده های مهربونش هم هست💃😍😍😍
دلمون براش یه ذره و ازش خبری نیست😭😭
دعا کنیم حال دلش خوب باشه و تولدش حداقل کنار موهبتش بگذره😍😘🙏

من یه تصمیمی گرفتم و غیر اون عمل نمیکنم😁
از این بعد، هر ماه یه پارت هدیه برای همه متولدین اون ماه داریم که نمیگم کی میذارمش که سورپرایز شین😁

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

بک پشت فرمون ماشین نشسته بود و درحالیکه یک دستش رو به شیشه تکیه داده بود و روی چشماش گذاشته بود؛به این فکر میکرد که حالا باید چیکار کنه؟!چه جوابی باید به خانوادش میداد؟ مثل همیشه دیر رسیده بود.برای هرچیزی که مربوط به برادرش بود دیر رسیده بود و حالا....

نگاهی به ساعت که ۳ صبح رو نشون میداد و بعد به جسم جمع شده ی برادرش روی صندلی خوابیده کناریش انداخت. بعد از بیرون اومدن از اون خونه انقدر از بیهوشی و خونریزیش ترسیده بود که فقط تونست به سرعت به کلینیک همکار کیونگسو برسوندش و تا شب مشغول کاراش بود. بخیه هایی که زدن، سرم های تقویتی، داروها و پمادهایی که داده بودن و در نهایت با اصرار زیاد بک با تزریق یک آرامبخش مرخصش کرده بودن. همه این کار ها به لطف رفاقت سو با دکتر مین بدون رضایت الفاهاش و به سرعت انجام شد.

هنوز یادش بود وقتی که سهون خیلی کوتاه به هوش اومد و بردش دستشویی چقدر درد کشیده بود و خونریزی دوباره اش چه بلایی سرش آورده بود. سهون چیزی از جفت گیری نمیدونست، اون سه تا آلفای احمق هم نمیدونستن؟!

هوووف کلافه ای کشید. چشم هاش رو بست و دوباره تصویر ها تو ذهتش مرور شد. چنگی که سهون به بازوش زده بود فقط برای کمی آرومتر شدن و در نهایت وقتی داشت خون های ورودیش رو با همه خجالت سهون تمیز میکرد، همونجا تو بغلش دوباره غش کرده بود.

لکه های خون هنوز روی ملحفه ای که دورش پیچیده شده بود، دیده میشد.و بک نمیدونست حالا که جلوی در خونشونه چطور باید اعضای خانواده اش رو با کوچکترین امگای خونه روبرو کنه.در صورتی که خودش هنوز نتونسته بود چیزی که دیده رو هضم کنه.

نگاهی به در خونش انداخت و نفسش رو طولانی بیرون داد. تا ابد که نمیتونست سهون رو مخفی کنه . نگاه دیگه ای به برادرش انداخت و با فشردن لبش بهم تصمیم گرفت زودتر همه رو با واقعیت جدید زندگیشون روبرو کنه.

از ظهر جواب تماس هیچکدوم از اعضای خانوادش رو نداده بود و الان حس میکرد نیاز داره اول به یکی این شرایط رو بگه. شماره ی کیونگ رو گرفت و طولی نکشید که صدای نگرانش تو گوشش پیجید:
×بک؟هیچ معلوم هست کجایی؟ چرا جواب نمیدی تلفنت رو؟ سهون چی شد؟ الو...الو بک؟

𝐋𝐢𝐦𝐢𝐭𝐚𝐭𝐢𝐨𝐧Where stories live. Discover now