⓹⓵

1.5K 429 332
                                    

سلااااام❤️😍
امیدوارم خوب باشین و از کنسرت پسرا لذت برده باشین❤️😍

•~•

به جسم دراز کشیده‌ی پسرش و چشم‌هایی که توی سکوت به سقف خیره بودن نگاه کرد. لحظه‌ی اولی که صدای باز شدن در رو شنید و چانیول رو توی چهارچوب دید، فکر کرد طبق معمول این چند ماه برای آوردن خرید‌های مواد غذایی اومده اما در کمال تعجب با دست‌های خالیش روبرو شد. شوک بزرگش زمانی بود که حتی بدون یک کلمه حرف زدن یا واکنش به سوال‌هاش، سمت کاناپه رفت و روش دراز کشید و رایحه‌ی سنگینش تمام محیط اطرافش رو به سکوت وادار کرد. همون موقع بود که متوجه شد چیزی سر جای همیشگی خودش نیست. پس با احترام به اون سکوت ظاهرا اجباری، روی مبل روبروییش جا گرفت و به پسرش زمان داد تا اگر خودش خواست، درباره‌ی چیزی که فکرش رو مشغول کرده باهاش صحبت کنه.

با وجود همه‌ی صبوریش، رایحه‌ی گرفته و تلخ جنگل توی بینیش می‌پیچید و گرگش رو ناآروم می‌کرد. واکنش جدیدی که بعد از برگشتن به کُره باهاش مواجه شده بود؛ اضطراب با حس رایحه‌ی پریشون پسرهاش! لرزش دست‌هاش رو با مشت کردن انگشت‌هاش کنترل کرد و تمام تلاشش رو به کار برد تا رایحه‌ش، چیزی از درگیری درونیش نشون نده. نمی‌خواست اضطراب و استرسش رو به چانیول منتقل کنه و طبق آخرین مشاوره‌ش با دکتر متخصصش توی چین، این حالات به خاطر رایحه‌ی کم ‌و آشنایی بود که پسرها از پدر آلفاشون به همراه داشتن. توی افکارش غرق بود که لحن آروم و مردد چانیول، سکوت بینشون رو شکست:

×هیچوقت... دوستش داشتی؟!

شوکه به حالت چهره‌ و بدنش نگاه کرد که با حفظ همون حالت قبلی، حتی سرش رو برای دیدنش کج نکرده بود. متوجه منظور سوالش نشد. شاید چون هرگز با پسرهاش چنین بحث و گفتگوهایی نداشت، گیج شده بود:

=چی؟! کی رو؟!

چانیول سکوت کرد. نگاهش به سقف بود اما جلوی چشم‌هاش تصویر سهون رژه می‌رفت. از شب قبل فکرش درگیر بود و با اینکه تا صبح امگاش رو بین قفل محکم بازوهاش نگه داشت، مغزش آروم نمی‌گرفت. صبح به بهانه‌ی جلسه داشتن با مربی‌هاش، زودتر از دو آلفای دیگه خونه رو ترک کرد اما جلسه‌ش توی شلوغی سئول در حالی که بی‌هدف بین خیابون‌های اصلی و فرعی می‌چرخید، فقط با حضور خودش و افکارش برگزار شد. توی ذهنش بارها به این فکر کرد که شاید سهون دوستش نداره و اشتباهاتش باعث شده هرگز هم دوستش نداشته باشه اما در نهایت، این خوره‌ی فکری اون رو به اینجا کشوند تا بتونه با تنها امگایی که تجربه‌ی مشابهی توی اطرافیانش داشت حرف بزنه. هرچند حرف زدن با پدرش اون هم بعد از ۱۳ سال، سخت بود اما به خاطر سهون...

هیچول متوجه بود که گفتن همین سه کلمه هم خارج از دستورهای همیشگی چانیول، عجیب و متفاوته اما فقط برای چند ثانیه ذهنش توان تحلیل سوال رو از دست داد و سکوت آلفا، بهش فرصت کافی داد تا بتونه هضمش کنه. اولین بار بود که یکی از پسرهاش به غیر از کریس که تقریبا از اکثر اتفاقات اطلاع داشت، راجع‌به رابطه‌شون کنجکاو بود و ازش می‌پرسید. درواقع حتی کریس هم هرگز درباره‌ی این مسئله ازش چیزی نپرسیده بود. نفس عمیقی کشید و با حس دوباره‌ی رایحه‌ی گرفته‌ی چانیول، چند ثانیه هوا رو توی سینه‌ش حبس کرد. با بازدم عمیقی، مطمئن جواب داد:

𝐋𝐢𝐦𝐢𝐭𝐚𝐭𝐢𝐨𝐧Where stories live. Discover now