-back story⓷-

1.6K 374 1.3K
                                    

سلااااام😍😍
حال و احوالات؟!❤😘

آخرین بک استوری رو تقدیمتون میکنم!
چیزهای مهمی توش هست که امیدوارم دقت کنین❤

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

بدنش از فشار درد و نیروی اطرافش میل رزید و حتی توان ناله کردن نداشت. خیره به پارکت های اتاق سعی می کرد با فشردن دندون هاش روی هم، از شکستن بغضی که سد راه تنفسش بود جلوگیری کنه.

بیشتر از یک ساعت دیر کرده بود و درست زمانی که می خواست با پدربزرگش تماس بگیره، با راننده ای که برای بردنش اومد، مواجه شد. دیرکردش به علاوه ی اصولی که حتی هنوز به سرفصل کتابش هم نرسیده بود، تبدیل شد به قفل شدن بدنش با فرومون قدرتمند پدربزرگش. ولی این تمام ماجرا نبود. جای رد شلاق ها هنوز روی کمرش می سوخت و کی می گفت که درد با گذر زمان به بی حسی میرسه؟! چرا پوست و گوشتش در حال جدا شدن بود؟! چرا آرزو می کرد از بدنش جدا بشن ولی انقدر درد نداشته باشن؟! همچنان بدنش قفل و زانوزده جلوی پاهای پدر بزرگش بود.

وو بزرگ شلاق رو با احترام روی میز اتاق مطالعه اش گذاشت. انگار اون وسیله با ارزش تر از تمام آدم های اطرافشه. دستش رو نوازش وار روی بدنه ی شلاق کشید:
▪تنبیه بدنی بهترین راه برای حک کردن اصولته....

سمت کریس برگشت و با تکیه دادن پایین تنه اش به میز، دست هاش رو روی سینه قلاب کرد:
▪نباید میذاشتم از خونه ام بری... تو هم مثل پدرت یه احمقی... احمقی که با گوش ندادن به حرف هام، آخرش خودش رو به کشتن میده...

کریس می خواست فریاد بزنه اگر به این اعتقاد داری که خودش رو کشت، چرا همه جا این خبر رو پخش کردی که به دست برادرش کشته شده؟! اما نیروی پدربزرگش انقدر قوی بود، که حتی تکون دادن پلک هاش هم عجیب به نظر می رسید. کاش میتونست شنواییش رو هم مختل کنه تا اون صدا خنجر نزنه به تمام وجودش!

لرزش ناگهانی و شدید بدنش از چشم های تیزبینی که روش قفل بود، دور نموند. پوزخندی روی لب هاش نشست. میتونست چیزی که تو افکار نوه اش میگذره رو حدس بزنه:
▪وقتی تو مبارزه یه ضعیف و یه ضعیفتر، اونی که ضعیفه میبازه، کسی که نبرد رو چیده باید برنده رو قوی تر جلوه بده... خودت هم خوب میدونی اگه شیوون رو قاتل نمی کردم، هیچکس از اون آلفای بی عرضه حساب نمی برد...

فشار دندون های کریس روی همدیگه، اون ها رو تا مرز شکستن پیش می برد. چطور یک ادم میتونه در حق خانواده خودش انقدر بی رحم باشه؟! بعد از تمام کارهایی که با خانوادشون کرده بود، چرا راضی نمی شد؟! چرا تمومش نمی کرد؟!

پیپ قدیمیش رو از روی میز کار برداشت و با یک جرقه ی فندک، روشنش کرد. فندک رو با شدت روی میز پرتاب کرد که صداش، کریس رو دوباره به اتاق برگردوند. قدم های مرد بزرگتر سمت مبل تک نفره ی روبروی میز کشیده شد. نزدیک تر به نوجوون ۱۷ ساله ی خاندان وو، پا روی پا انداخت:
▪فکر می کردم تو باهوش تر از پدرت باشی اما حتی احمق تری... حداقل اون انقدر بدبخت نبود که به برادرش اهمیت بده... مطمئنم دلیل دیر اومدنت اون به درد نخوران...

𝐋𝐢𝐦𝐢𝐭𝐚𝐭𝐢𝐨𝐧Where stories live. Discover now