⓵⓷

1.7K 381 756
                                    

سلام سلام❤❤
حال احوال؟؟چه میکنین با مهمانان؟🤧
پارت این شنبه رو چند ساعت زودتر میریم😎

بریم سر اصل مطلب:
تولد ییشینگ، لِی ، هات ترین دنسر جذاب تاریخ چین مبارک❤💃💃پادشاه چینیمون ۳۰ ساله شد😍😍 خوشبخت باشه و سالم و خندون😍 الگوی وفاداری و محبته🤧
انقدر که من این بشر رو عاشقم😭😭😍

بعد خبر دارین؟؟؟
من یه چنل شخصی و خودمونی زدم تو تلگرام🤭 البته بیشتر برای بچه هاییه که در خواست پی دی افش رو داشتن و تلگرام براشون راحت تر بود... ووت های اینجا کم بشه در اونجا رو تخته میکنم😂 به این امید که ضایع نشم🚶‍♂️ لینکش رو گذاشتم تو پروفایلم😋 جوین بدین و قلبم رو شاد کنین🤭🔪😂
http://telegram.me/hara_hug

خب بسه دیگه بریم سراغ داستان😎

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

سهون پشت درهای بسته اتاقش ،زیر تختش پناه گرفته بود و با گذاشتن دست ها روی گوش هاش از همه سر و صداهای اطرافش دوری میکرد. درست از یک ساعت قبل که سوهو بحث اومدن آلفاهاش بخاطر آزمایش ها رو مطرح کرده بود با ترس و اضطراب به اتاقش پناه آورده و بدون اینکه به بقیه حرف های پدرش اهمیتی بده در رو روی همه قفل کرده بود و تو پناهگاه همیشگیش موقع ترس هاش جا گرفته بود؛دقیقا زیرتخت. دیگه حتی کنار پدرش هم احساس امنیت نمیکرد.

جوابی به حرف های پدر و برادرهاش پشت در نمیداد و برای اینکه صداشون رو نشنوه گوش هاش رو محکم فشار میداد. زیر لب برای خودش تکرار میکرد:
•نمیخوام...نمیخوام ببینمشون...نمیخوام برم... اونا نمیذارن دیگه برگردم... من اونجا رو دوست ندارم...من اونا رو دوست ندارم... دوباره به زور میبرنم... من ازشون میترسم... من آلفا نمیخوام... من هیچکس رو نمیخوام...

لرزش گرگ درونش از ترس رو حس میکرد که باعث شد چشم هاش رو محکم ببنده و زمزمه کنه:
•آروم بگیر... خواهش میکنم... ساکت باش... کاش همین الان تموم شه...کاش زمین دهن باز کنه و من رو تو خودش جا بده...کاش زلزله بیاد.. کاش دنیا نابود شه... کاش هیچکس نباشه...کاش همه اینا خواب باشه... کاش یهو محو شم... نامرئی شم... غیب شم...

سوهو برای بار هزارم دستگیره در رو تکون داد و گفت:
+سهون باز کن این در رو... همش یه آزمایش سادست... اتفاقی قرار نیست بیفته... ما کنارتیم... سهون؟ در رو باز کن لطفا...

گوشش رو به در چسبوند و وقتی صدایی نشنید با حالت زاری سمت لی برگشت که تو این روزها به لطف حضور سهون، روابطشون بهتر شده بود و گفت:
+چیکار کنیم؟حتی جواب هم نمیده...بلایی سر خودش نیاره...

لی کلافه بود. از طرفی عصبی بود که چرا دیروز بهش اطلاع نداده بودن و از طرفی هم از واکنش های سهون میترسید. مضطرب زمزمه کرد:
-نمیدونم...تا حالا در اتاقش رو قفل نکرده بود... اینکارا ازش بعیده...

𝐋𝐢𝐦𝐢𝐭𝐚𝐭𝐢𝐨𝐧Where stories live. Discover now