1.7K 397 508
                                    

سلااام🤗🤗
آمدم با پارت جدید😎

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

تنش هنوز می لرزید و سکسکه هاش ادامه داشت.هیچوقت فکرش رو نمیکرد با خانوادش تهدید شه. الان فقط آغوش پدر و فرومون های اپاش میتونستن آرومش کنن؛ چیزهایی که از به زبون آوردنش هم میترسید.از ترس کریس حتی جرات نمیکرد دستاش رو از لبش فاصله بده.
کریس راضی از سکوت سهون سرش رو به نشانه تشویق تکون داد:
*خوبه...بهتره همیشه حرف گوش کن باشی.

پدرش هم همیشه همین رو می گفت. اصلا کجا بود؟ چرا نمیومد؟ مگه صداش رو نشنیده بود؟! لحظه ای بهش فکر کرد و بعد با حدس اینکه نکنه این آلفاهای بیرون کشیده از کابوس های بعیدش بلایی سرش آورده باشن، سکسکه اش شدت گرفت. تنش لرزش داشت. چشم هاش رو روی هم فشار داد تا خواب بدش تموم شه.

صبح هایی که با خواب بد بیدار میشد اپاش حتما تا ساعت ها کنارش بود و با حرف ها و کارهاش آرومش میکرد. چرا فقط خوابش تموم نمیشد؟ اپا گفت زود برمیگرده. اگر اون بیاد دیگه هیچکس نمیتونه اذیتش کنه. چرا نمیاد؟!

کای اما دلش برای امگا میسوخت. شاید اینهمه سخت گیری تو دیدار اول برای امگای بی تجربه ای که سالها مخفی زندگی کرده، زیادی بی رحمی بود. آروم پشت سهون جای گرفت و با کنار زدن دست چان از بازوهاش اون رو از پشت به آغوش کشید. منقبض شدن بدنش رو احساس کرد. دست هاش رو با آرامش از لبش فاصله داد و همزمان برای کم کردن سکسکه ها و ترس امگا کنار گوشش زمزمه کرد:
÷هیییششش...آروووم...

وقتی سرش رو روی شونش ثابت کرد فرومون های آرامش بخشش رو آزاد کرد و همزمان با همون لحن آرامبخشش زمزمه کرد:
÷ما کنارتیم ... هیییششش ...آروم باش...اذیتت نمیکنیم...

سهون از اون همه نزدیکی واهمه داشت اما با احساس رایحه خاصی توجهش جلب شد. این عطر مورد علاقه اش نبود؟! عطر بارون! ناخودآگاه جذبش شد. یاد زمان هایی افتاد که برف و بارون می بارید و سهون مجبور بود از دل تاریکی اتاقش، بهشون نگاه کنه. لبه ی پنجره جوری که دیده نشه می نشست و انگار مشغول شمردن هر قطره بارون یا هر دونه برف بود. گاهی دستش رو دراز می کرد تا چیزی از اون زیبایی روی دستش بشینه اما در نهایت دست هاش مثل همیشه خشک میموند. حالا اون رایحه درست زیر بینیش می پیچید؟ چشمهاش رو بی اراده بست و با تصور رویای همیشگیش، قدم زدن زیر بارون، بدنش آروم گرفت.

به امگایی که تو آغوشش داشت آروم می گرفت نگاه کرد. فرومون بارونش حتی توانایی آروم کردن عصبانی ترین آلفاها رو هم داشت چه برسه به امگای بی تجربه ای که تو آغوشش بود. لبخند پررنگی روی لب هاش نشست. حس قدرت می کرد از اینکه باعث آرامشش شده. دستش رو نوازش وار به صورت و بازوی سهون کشید و با خالی کردن نفس هاش کنار گوش امگای زیبای تو آغوشش، از لحن جادوییش استفاده کرد:
÷آلفاهات کنارتن...نباید از چیزی بترسی... ما خانواده‌اتیم...

𝐋𝐢𝐦𝐢𝐭𝐚𝐭𝐢𝐨𝐧Where stories live. Discover now