Mafia's babyboy(Completed)

By vanilla-z

407K 42.6K 9.9K

(Completed) خاطرات مبهم! خاطراتی که باعث شد پسر بی گناهی مثل جیمین وارد بازیِ ناعادلانه ای بشه . بازیی که فقط... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
announcement
11
12
13
announcement
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
announcement
27
.....
28
30
پارت جدید نی 🤣
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
announcement
45
vote
46
47
Fanfic Trailer
48
announcement
🚫⚠️توجه🚫⚠️
hi again

29

5.8K 711 304
By vanilla-z

بعد از دوشِ تقریبا یک ساعتی روبه ی روی ایینه ایستادم.
دلم نمیومد از این حمام دور باشم و دوباره به اون خراب شده ای که اسمش خونه بود برگردم.
سشوار رو روی موهای خیسم گرفتم که حالا رنگِ نارنجیش خیلی بدرنگ و کمرنگ شده بود . باید رنگش میکردم و با ظاهرِ جذاب پیشِ جانسون میرفتم اما باید از کجا گیرش می اوردم؟ فقط امیدوار بودم بتونم اطلاعاتش رو تو اینترنت پیدا کنم. کلاهِ مشکی رویِ موهام کشیدم و مخفیشون کردم . هودیِ مشکی و گرون قیمتی که جانگ کوک خریده بود رو پوشیدم و با یه شلوارِ جین که پارگی هایِ زیادی روی قسمتِ بالاییش داشت تیپم رو کامل کردم و کلاهِ هودیم رو روی سرم که کلاه داشت، انداختم. آستینای هودیم رو تا ارنج بالا بردم و لبخندِ رضایتی به خودم تو آیینه تحویل دادم. با این سر و وضع مطمئن بودم چشمای همه ی همسایه های فضولم درمیامد.
چند دست از لباسایِ گرون قیمتی که برام خریده بود رو تویِ کوله ام انداختم و به اتاق نگاهی انداختم.
گوشه گوشه ی اتاق جانگ کوک و خودم رو میدیدم . خاطراتِ لعنتی ! چرا تو همه ی خاطراتم جانگ کوک وجود داشت؟
لبخندِ پهنی زدم و حداقل دلم خوش بود که بعضی از خاطراتم باهاش همچین هم بد نبوده و خیلی وقت ها نگرانم بود و خیلی وقت ها برام ارزش قائل میشد و خیلی وقت ها لبخند رو روی لب هام اورده بود.

منم دوستش داشتم
منم دلم میخواست باهاش عاشقانه زندگی میکردم اما وقتی جانگ کوک میفهمید من کی هستم دیگه رفتارش مثلِ سابق باقی نمی موند.

از در خارج شدم و به افکارم پایان دادم. مستقیم به طبقه ی پایین رفتم جاییکه جانگ کوک منتظرم بود.
روی مبل نشسته بود و اخم کرده بود.  جلوش ایستادم. از پایین تا بالا زیرِ نطرم گرفت و لبش رو کمی گاز گرفت .

+واقعا باید بری؟

دستم رو رویِ گونش کشیدم و خودم رو بهش نزدیک کردم. سعی کردم اغواگر باشم.

-میرم که خودم رو پیدا کنم.

چند تارِ از موهام که از کلاهم بیرون زده بود رو با انگشتِ اشارش داخلِ کلاهم فرستاد و گفت: دلم برات تنگ میشه.

مطمئن نبودم ولی گفتم: منم.

لباش رو کنارِ گوشم آورد و گفت : نیازی نیست چیزایی رو بگی که واقعیت نداره.

دستم رو رویِ سینش گذاشت و چند باری انگشتام رو روی پیرهنِ مخملش کشیدم و حرفی نزدم.
جانگ کوک خیلی خوب میتونست بفهمه کِی دروغ و کِی راستشو میگفتم.
چونم رو گرفت و صورتم رو بالا اورد. به چشماش خیره شدم.

+فقط یک هفته وقت داری.

کمی ناامید شدم.

-فقط یه هفته؟ اما....

حرفم رو قطع کرد و با لحنِ مقتدرانه اش گفت: فقط یک هفته.

به چشمام نگاه کرد و کمی مکث کرد و بعد ادامه داد: مقداری پول برات گذاشتم . کلیدات و  تلفنت رو هم گذاشتم و شمارم رو توش سیو کردم. اگر پول کم اوردی و یا تو دردسر افتادی بهم زنگ میزنی.

حرفش رو قطع کردم: چرا باید برام دردسر درست بشه؟

چونم رو کمی فشار داد و گفت: وسطِ حرفم نپر وگرنه عاقبتِ خوبی رو برات نمیبینم.

فشارِ دستش رو کم کرد و ادامه داد: تو الان دوست پسرِ رئیسِ بزرگترین باند مافیایی پس ممکنه تو دردسر بیافتی.

از کلِ حرفش فقط کلمه ی دوست پسر رو شنیدم و خدا میدونست چه ذوقی کردم. جانگ کوک دید که چقدر از خجالت سرخ شدم.

لبخندِ کوچیکی زد و گفت: وقتی اینطوری قرمز میشی دلم میخواد بخورمت.

عالی شد!
دیگه صورتم کاملا به یه لبو تبدیل شد.

+ و تو این یک هفته خیلی از خودت مراقبت میکنی. این یه دستوره پس حق نداری بزاری اسیبی بهت برسه چون تو دیگه متعلق به منی. فهمیدی؟

-بله

اخمِ کوچولویی کرد و کاملا جدی گفت: بله چی؟ نکنه باید ادبت کنم؟

-بله ارباب.

لبخندِ رضایتی زد و به اغوشم کشید. دستاش رو دورم حلقه کرد و من با بدنِ ظریفم تو آغوشِ عضله ای و بزرگِ جانگ کوک تقریبا گم شدم. صورتم رو بالا اورد و بوسه ی طولانی روی لبام گذاشت .

ازش جدا شدم و به سمتِ در رفتم. جانگ کوک پسرِ محکمی بود اما در آخرین لحظه ای که برگشتم و بهش نگاه کردم اشک هاش و شونه ی خم شده اش رو دیدم.

از وقتی جانگ کوک رو ملاقات کرده بودم حس های ناآشنا داشتم مثلا الان که قلبم فشرده شده بود و سنگین می تپید. پاهام پیش نمیرفت و دلم میخواست گریه کنم. چند قدم از خونه دور شدم که کوله ام رو روی زمین رها کردم و به سمتِ خونه دویدم. باورش برام سخت بود اما پاهام برای خودم نبود و مغزم خودش به بدنم دستور میداد. در رو باز کردم و سمتِ جانگ کوکی که الان چشمایِ درشتش خیس شده بود دویدم و خودم رو تو اغوشش رها کردم.
اشکام صورتم رو خیس کرده بودن و صدایِ هق هقم خونه رو برداشته بود.
با کفِ دستم اشکاش رو پاک کردم و گفتم: گریه نکن نزار قلبم بگیره. بزار اخرین تصویرت تو ذهنم همون جانگ کوکِ قوی و استوار باشه.

سرم رو روی شونش گذاشتم.
درسته نابودیش رو میخواستم ولی مطمئن بودم با نابودیِ جانگ کوک منم نابود میشدم.
اشکام لباسِ مخملیش رو خیس کرد ولی جانگ کوک گذاشت گریه کنم.
جانگ کوک مثلِ مادرم بهم محبت میکرد .مادری که سیزده سالِ پیش از دستش دادم
جانگ کوک مثلِ پدرم در آغوشم میگرفت، پدری که سیزده سالِ پیش از دست دادم.
از آغوشش با فشار بیرون اومدم و با نفرت بهش نگاه کردم.
جانگ کوک همون فردی بود که پدر و مادرم رو ازم گرفت.
چند قدم عقب رفتم و با پشتِ دستم اشکام رو پاک کردم و بیرون دویدم. کوله ام رو از اونجایی که انداخته بودمش برداشتم و داخلِ ماشینی که جانگ کوک با راننده برام تهیه کرده بود نشستم.
با دیدنِ جانگ کوک که پشت سرم میدوید به راننده گفتم: آقا لطفا حرکت کنین دیر میشه.

راننده: بله آقا. راستی اون کیفی که کنارتونِ برایِ شماست.

کیفِ سامسونت رو روی پام گذاشتم و درش رو باز کردم. با دیدنِ اون همه پول که تویِ کیف مرتب چیده شده بود زبونم قفل شد. این همه پول رو برام فرستاده بود و باز هم بهم گفت اگر پول خواستم بهش زنگ بزنم.
کیسه ی کنارِ کیف رو برداشتم و داخلش رو نگاه کردم. گوشیم بود کمی بررسیش کردم. مطمئن بودم جانگ کوک با دادنِ این گوشی فقط قصدِ کنترلم رو داشت .
پول و گوشی رو کنارم گذاشتم و به بیرون نگاه کردم. ساعت تقریبا یکِ ظهر بود . به مردم نگاه کردم با خودم فکر کردم که هرکدومشون ممکنه کلی مشکل داشته باشن اما آخرِ همه ی این فکرام به این نتیجه میرسیدم که هیچ کس اندازه ی من بدشانس نبوده و نیست. از بالای شهر سئول تا پایین شهر یک ساعت طول کشید اما بالاخره رسیدیم.
واردِ ساختمونِ مزخرف و کثیفمون شدم و به طبقه ی سوم رفتم. کلیدم رو رویِ قفل فشار دادم اما کلید واردِ قفل نمیشد.
به در لگدِ محکمی زدم و داد زدم: لعنت!

تمامِ پله هایی که بالا اومده بودم رو پایین رفتم و جلویِ درِ صاحب خونه تو طبقه ی اول ایستادم و زنگشون رو به صدا دراوردم.
در باز شد و دوباره دیدمش. وسطِ سرش خالی بود و زیرپیرهنیِ سفیدی که از کثیفی مایل به خاکستری بود رو طبقِ معمول تنش کرده بود و پشمای سینش کاملا دیده میشد.

مرد: ببین کی اینجاست. از این طرفا . چه ریخت و لباسی هم بهم زده.

- چرا قفل باز نمیشه؟

مرد: سوال نداره که قفل باز نمیشه چون عوضش کردم. اینجا یتیم خونه نیست که هرکی از راه رسید رو بدون پول راه بدم.

یک دسته پول از تو کیف برداشتم و جلوش پرت کردم.

-کلیدارو بده .

سریع کلید رو بهم داد و گفت: جیمین یه چیزی ازت میپرسم راستشو بگو.

- زود باش

کمی نزدیک تر اومد و اروم گفت: به کی دادی که انقدر پول بهت داده؟

دندونام رو روی هم سابیدم و گفتم: به همونی که اگه بفهمه یه عوضی دوست پسرش رو تو خونش راه نداده میاد کونتو پاره میکنه.

از جوابم تعجب کرد. بهش حق میدادم من اون جیمینِ تو سری خورِ قدیم نیستم که چون جیبش خالی بود زبونش رو کوتاه کرده بود.
نزاشتم بیشتر از این وراجی کنه پس سریع از پله ها بالا رفتم و خودم رو به خونه ام رسوندم.
خونه ام مثلِ همیشه تمیز بود و فقط باید خاک های روی وسایل رو پاک میکردم.
خونه ام بزرگ نبود و دراصل اصلا خونه نبود. فقط یک اتاق بود که یک طرفش تخت و کمدم بود و سمت دیگه اش اشپزخونه بود و بخشیش هم یه تلویزیون کوچک و مبلِ قدیمی داشت.
سریع به سمتِ کمدِ کنارِ تخت رفتم و کشوی اخرش رو باز کردم و از تهِ کمد گوشیِ دیگه ام رو دراوردم. به جانگ کوک اطمینان نداشتم و میترسیدم گوشیم رو هک کرده و بهم داده باشش.
اسمش رو سرچ کردم.
جانسون اِسمیت
سن: ۲۸ سال
رئیسِ کلابِ قرمز"Red club"

کلابِ قرمز خیلی گرون بود و با تشکر از جانگ کوک راحت میتونستم با پولایی که بهم داده بود یه دعوتنامه ی VIPبخرم.

--------------------------------

سلاممممم!😊

میدونم دیگه شورِ دیر آپ کردن رو دراوردم😐

یه خبرِ خوب
داستان رسید به جایی که قرار بود برسه
تازه فیک هیجانی شده و قراره کلی اتفاق بیافته و کاملا گذشته ها و راز ها معلوم بشن🤗

و اینکه پارت طولانی بود دیگههههههههه😅

و دراخر نظرتون درباره ی این پارت چی بود؟

Continue Reading

You'll Also Like

9.9K 1.3K 12
"من تورو انتخاب میکنم" قبیله جئون جونگکوک با کمبود اب روبه رو شده و جونگکوک دنبال راهیه تا این مشکل و در مهمونی که امپراطور کارتیور ترتیب داده حل کنه...
14K 2.7K 22
📱 the glasses ┆٫ عینک kookv ⚋⚋⚋⚋⚋⚋⚋⚋⚋⚋ جئون مارک، یک زندگی عادی داشت مثل تمام پسرهای بیست و چند ساله‌ی دیگه. با دوست‌ه...
125K 13.9K 50
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...
73.1K 8.1K 90
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...