Mafia's babyboy(Completed)

By vanilla-z

417K 43.2K 10K

(Completed) خاطرات مبهم! خاطراتی که باعث شد پسر بی گناهی مثل جیمین وارد بازیِ ناعادلانه ای بشه . بازیی که فقط... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
announcement
11
12
13
announcement
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
26
announcement
27
.....
28
29
30
پارت جدید نی 🤣
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
announcement
45
vote
46
47
Fanfic Trailer
48
announcement
🚫⚠️توجه🚫⚠️
hi again

25

6.6K 724 255
By vanilla-z

شاید هیچ وقت خودم رو برای اینکار نبخشم ولی اینجا میدونِ جنگ بود پس تو چشماش نگاه کردم و گفتم: درسته که اولش با هدف انتقام سمتت اومدم ولی الان....

حرفم رو خوردم.

-ولی الان عاشقت شدم . پس منو بکش و هردومون رو از این عشقِ لعنتی خلاص کن.

سریع چشماش رو تو چشمام قفل کرد و کمی ناباورانه نگاهم کرد.
سعی کردم خشم و نفرتم رو ازش پنهان کنم.
سعی کردم بازیگر خوبی بشم.

+تو الان چی گفتی؟

-درسته که اولش با فکر انتقام جلو اومدم ولی الان عاشقتم. میدونم، میدونم فکر میکنی که من یه دروغگوام .حق داری پس بکشمو از این عشقِ لعنتی خلاصم کن.

دستش رو پشتِ گردنم گذاشتم و با فشار سرم رو به سینه اش کوبید. با انگشتاش موهام رو نوازش کرد و گفت: منم عاشقتم.

نمیدونستم چه چیزی درانتظارم بود ولی فقط میدونستم که هنوز وقتِ بازی تموم نشده و میتونستم برنده باشم.

Jungkook's P.O.V

با اینکه باورش نکردم ولی به خودم امید دادم که داره راستش رو میگه.
به چشماش زل زدم و دنبال کمی عشق گشتم اما ندیدمش. هیچ چیز به جز اون نفرت همیشگی رو ندیدم ولی آدمای عاشق احمق میشن پس به خودم دروغ گفتم و خودم رو وادار کردم تا باور کنم.
دروغی که بهم گفت شیرین ترین دروغِ دنیا بود و من مدتی بود که منتظرِ شنیدن این دروغ بودم.
مثلِ همه ی عاشقای دیگه امید داشتم که عشقِ یک طرفه ام رو دو طرفه اش کنم.
میخواستم انقدر بهش خوبی کنم که نفرتش رو فراموش کنه.
وقتی ببینه چقدر دوستش دارم گناهِ پدرم رو پایِ من نمی نویسه .

افکارم با کوبیده شدن جسمِ نرمی روی لبام از ذهنم دور شدن.
با تعجب به جیمینی که لباش رو روی لبام حرکت میداد و چشماش رو بسته بود، نگاه کردم.
با گازِ ارومی که از لبام گرفت به خودم اومدم و همراهیش کردم. دستام رو پشت گردنش گذاشتم و نزدیکتر اوردمش و محکم تر بوسیدمش .

کاش میتونستم زمان رو نگه دارم و برای همیشه جیمین رو تو آغوشم نگه می داشتم‌ اما حیف که خدا هم با خوشحالیِ من موافق نبود.
جیمین رو میبوسیدم ولی میدونستم که قرار نیست تا ابد شاد بمونم .

Jimin P.O.V

عقب کشیدم و با چشمای خمار بهش نگاه کردم.
درسته فقط برای عملی کردنِ نقشه ام بوسیدمش ولی از کارم پشیمون نبودم و حتی ازش لذت بردم.
وقتی دستاش رو دورِ گردنم حلقه کرد و نزدیک ترم آورد ، دیوونه شدم. دیوونه ی اون حسِ مالکیتی بودم که جانگ کوک بهم منتقل میکرد. 
درسته تو رابطه هام اسلِیو(slave) بودم و بقیه با دام بودنشون حسِ بدی رو بهم منتقل میکرد اما جانگ کوک با اینکه دام بود ولی با کوچکترین حرکتش تحریک میشدم و دلم میخواست بهش اجازه بدم همه ی وجودم رو داشته باشه ولی نمیتونستم یا شایدم نمیخواستم.

با سرِ انگشتام چونه و خطِ فکش رو نوازش کردم و صورتم رو جلو بردم و تو چند سانتیِ صورتش متوقف شدم. نفسامون باهم امیخته شده بود و هردو منتظر اون لحظه ای بودیم که لبامون روی هم قرار میگرفت.

-میخوام چند روزی برم خونم و وسایلم رو جمع کنم . میشه این اجازه رو بهم بدی؟

با هر کلمه ای که از دهنم خارج میشد لبام به لباش میخورد.

نگاهش رو به زور از لبام گرفت و به چشمام خیره شد‌.

+نه!نه! نمیتونم بزارم ازم جدا بشی.

-تو رئیسِ بزرگترین باند مافیایِ کشوری پس هیچ وقت نمیزاری فرار کنم.

+اره اما حالا کلی کارِ که دلم میخواد باهم دیگه انجامش بدیم.

-فقط چند روز تا خودمو پیدا کنم . فقط یه استراحت کوچیک میخوام.

+دربارش فکر میکنم.

با خوشحالی گفت: این یعنی آره.

+این یعنی بهش فکر میکنم.

لبام رو آویزون کردم و گفتم:یعنی نمیزاری برم؟

ضربه ی ارومی به پیشونیم زد و گفت : کوچولو چقدر حرف میزنی پاشو بریم خونه وگرنه شب میشه ها.

از روی زمین بلند شد و به سمت ماشین حرکت کرد.
سریع از جام پریدم و به سمتش دویدم. رویِ کولش پریدم و موهاش رو کشیدم.

-به من میگی کوچولو؟ من کوچولو ام؟

-آییییییی دیوونه چیکار میکنی دردم میاد.

موهاش رو بیشتر کشیدم و گفتم: حرفتو پس بگیر. بگو که کوچولو نیستم.

دستشاش رو دور کمرم گذاشت و پایین کشیدم.
از اونجایی که زورِ اون خیلی زیاد بود تونست از کمرش پایین بیارم . وقتی محکم پایین کشیدتم محکم با کمر روی جاده فرود اومدم.
دردِ مشتایی که قبل تر روی بدنم کاشت و دردِ کمرم باعث شد اشک توی چشمام حلقه ببنده.

جانگ کوک نگران سمتم خم شد و گفت: ببخشید حالت خوبه؟ نمیخواستم روی زمین بیافتی  قرار بود بگیرمت ولی نشد.

از درد چشمام رو بستم.

-فکر کنم دیگه تا اخر عمرم نتونم راه برم.

خم تر شد و کنار گوشم گفت: هنوز زوده از پا بیافتی چون قراره باهات یه کار دیگه ای کنم که تا اخر عمر راه رفتن یادت بره.

مطمئن بودم گونه هام سرخ شدن .
یه دستش رو زیرِ زانوم گذاشت و دست دیگه اش رو پشت کمرم گذاشت و از روی جاده بلندم کرد.
روی صندلی عقب گذاشتم و گفت: دراز بکش تا دردش کمتر بشه.

بعد خودش پشت فرمون نشست و ماشین رو روشن کرد.
اروم رانندگی میکرد و بعد از عبور از هر دست انداز برمیگشت و نگاهم میکرد و گه گاهی هم ازم حالم رو میپرسید.

دوست نداشتم نگرانم باشه.
دوست نداشتم بهم محبت کنه.
دوست نداشتم چون نمیخواستم بیشتر از این عاشقش بشم.

بعد از تقریبا نیم ساعت ماشین متوقف شد و جانگ کوک از ماشین بیرون اوردم. به اطرافم نگاه کردم و متوجه شدم به بیمارستان اوردتم و دوباره به بوسان برگشتیم.

+چرا دوباره اومدیم بوسان.

-چون این اقا کوچولو باید اول درمان بشه.

اخم کردم و گفتم: یااااا جانگ کوکا من کوچولو نیستم.

خندید و گفت: انقدر کوچولویی که قدت به زور تا سینه ی منه.

مشتم رو روی سینش کوبیدم و گفتم: من قدم خیلی هم خوبه تو درازی.

مکالممون با صدای پرستاری که گفت:《 تخت بیارم یا ویلچر》 قطع شد.

-لطفا ویلچر.

جانگ کوک سریع گفت: نه خانم تخت بیارین.

وقتی پرستار رفت گفت: روی تخت راحت تری.

دروغ نمیگم تهِ دلم کلی ذوق کردم.
تو این دنیا یکی وجود داشت که براش راحتیِ من مهم بود.
همیشه وقتی بقیه برام تصمیم میگرفتن انقدر خوشحال میشدم؟
نه ! نمیشدم چون بقیه برام تصمیماتی میگرفتن که به نفع خودشون بود ولی جانگ کوک نگرانم بود.

چه جالب!
کسی نگرانم شده که باعث سیزده سال نگرانی های شبانه روزیم بود.

جابه جایی روی تخت و رفتن به اتاقِ وی آی پی
و اومدن دکتر فقط چند دقیقه ی کوتاه طول کشید وقتی جانگ کوک با ثروتِ کلانش واردِ مکانی میشد همه سعی میکردن کارش رو راه بندازن .

دکتر که مردِ مسن و تقریبا چهل ساله بود معاینه ام کرد و گفت: تو که آش و لاش شدی. کی اینکارو باهات کرده میخوای ازش شکایت کنی؟

-نه!

پلیس ها هم نمیتونستن کاری با جانگ کوک بکنن پس چرا شکایت کنم؟
هنوز از زندگیم سیر نشده بودم و نمیخواستم دردِ مشتاش رو دوباره حس کنم.

دکتر: باید عکس برداری انجام بشه و شکستگی یا خونریزی داخلی رو بررسی کنیم‌. به پرستارا میسپارم به اتاق عکس برداری ببرتون .

جانگ کوک سرش رو تکون داد و دکتر از اتاق خارج شد.

+درد داری؟

-اره .

تلخندی زد و گفت: ببخشید که خیلی عوضی ام‌

و بعد از اتاق خارج شد.

توی شوک بودم نکنه باید میگفتم درد ندارم.
چرا باید دروغ میگفتم و دردم رو پنهان میکردم؟
اول زیرِ مشت و لگد لهم میکنه و بعد ازم عذرخواهی میکنه.

باید خیلی زود کاری که شروع کردم رو تمومش میکردم.
امیدوار بودم نقشه ام بگیره و باور کنه عاشقشم.
امیدوار بودم بزاره به خونه برم و بعد میتونستم مرحله ی دومِ نقشه ام رو عملی کنم.
کاری که باید از اول میکردم.

پوزخندی زدم و زیر لب گفتم: تازه داره جالب میشه.

_______________
سلامممممممم

واییی کلی شرمنده ام میدونم خیلی دیر اپ کردم ولی همش درگیره طرحِ سوال و صحیح کردن فاینالای بچه ها و کارنامه نوشتن، بودم دیگه وقت نکردم.

ببخشیددددد😣😣😣😣

💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜

Continue Reading

You'll Also Like

244K 27.5K 45
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...
30.1K 3.1K 53
بهار خیلی نزدیک بود و عطر گل ها رو به همراه داشت ولی هنوز هم هوا سرد بود.. گویی زمستان‌ سئول تمومی نداشت و یا شاید این قلب خودش بود که یخ زده بود! ...
360K 44.7K 41
وضعیت عمارت کیم افتضاح بود. همه جا سکوت کر کننده ای جیغ میکشید و تنها کسی که این وسط با آرامش دمنوشش رو مزه میکرد تهیونگ بود و این رفتار خونسردانه اش...
224K 21.9K 56
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...