Mafia's babyboy(Completed)

By vanilla-z

407K 42.6K 9.9K

(Completed) خاطرات مبهم! خاطراتی که باعث شد پسر بی گناهی مثل جیمین وارد بازیِ ناعادلانه ای بشه . بازیی که فقط... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
announcement
11
12
13
announcement
14
15
16
18
19
20
21
22
23
24
25
26
announcement
27
.....
28
29
30
پارت جدید نی 🤣
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
announcement
45
vote
46
47
Fanfic Trailer
48
announcement
🚫⚠️توجه🚫⚠️
hi again

17

6.6K 813 142
By vanilla-z

جانگ کوک سرش رو پایین انداخت و زیرِ لب گفت: میدونم من یه روانی ام. میدونم خیلی آسیب بهت رسوندم ولی نمیشه عاشقم بشی؟

ملافه ی تخت رو توی مشتم گرفتم و بغضِ لعنتیم رو برایِ هزارمین بار تو زندگیم قورت دادم.
عاشقش میشدم؟
نه!
نمیتونستم عاشقش بشم
نمیتونستم ببخشمش
نمیتونستم با کسی عشق بازی کنم که زندگیم رو زیرِ پاش له کرد.
هنوز صدای لعنتیش، نگاهِ لعنتیش و اون تفنگِ لعنتیش رو یادم میاد.
یادم میاد روزی رو که واردِ زندگیم شد و از روم رد شد.
عاشقش باشم؟
مگه بدبخت بیچاره هایی مثلِ ما حقِ عاشق شدن دارن؟ مگه ما همونایی نیستیم که برایِ سرگرمیتون به این دنیا اومده بودیم.

پلکام رو رویِ هم انداختم و با صدایی که خیلی سعی بر صاف بودنش کردم، گفتم: میشه بری بیرون و بزاری استراحت کنم؟

الان باید عصبانی میشد و بیمارستان رو روی سرم خراب میکرد ولی فقط گفت: قبول، عاشقم نباش ولی حداقل ازم متنفر هم نباش تا بتونم عاشقت کنم.

و بعد رفت.
رفت بدونِ اینکه داد بزنه، تنبیهم کنه.
فقط رفت .

اشک هام جاری شد.
لعنت به تو جانگ کوک!
کاش سرنوشتِ ما جورِ دیگه ای بود ، کاش انقدر ازت متنفر نبودم.

دلم آغوشِ پدرانه میخواست.
دلم محبت های مادرانه میخواست.
دلم برای پدر و مادرم که غریبانه زندگی کردن، میسوخت. کاش الان کنارم بودن .
کاش پدر و مادرم قربانی حسرت های یک نفرِ دیگه نمیشدن. کاش میتونستن تا آخرِ عمرشون عاشقانه زندگی کنن.
اگه الان زنده بودن چی میشد؟
احتمالا تو بوسان میموندیم و من خواهر دار میشدم.
اسمش رو کی انتخاب میکرد؟ قطعا مامان .
احتمالا دانشگاهم رو تو رشته ی حقوق تموم کرده بودم  و مشغولِ کار بودم. احتمالا ازدواج کرده بودم.
احتمالات لعنتی!

Jungkook P.O.V

روبه روی دکتر نشسته بودم و به چرت و پرت هاش گوش میدادم.

دکتر: اون پسر وضعیتِ بدنی ضعیفی داره.

+میدونم.

دکتر: میدونستی و تو آفتاب ولش کردی؟

اخمام رو تو هم کشیدم.

دکتر: آقای محترم لطفا بیشتر توجه کنید.

از روی صندلی بدند شدم: اگه دیگه حرفی ندارین برم.

دکتر : میتونید برین اما یادتون باشه دیگه ازش غافل نشین.

از اتاقش خارج شدم و خودم رو روی‌نزدیک ترین صندلیِ راهرو انداختم.

اوضاعِ روحیم خوب نبود.
خیلی‌ راحت پس زده شده بودم.
نمی فهمیدم چرا جیمین انقدر ازم متنفر بود. چرا نمیذاشت بهش نزدیک بشم؟
من یه هیولا بودم و جیمین حق داشت ازم متنفر باشه.سرم رو به دیوار تکیه دادم و پلکام رو بستم.

عاشق شدن.
خطِ قرمزی که سالهای قبل دورم کشیده بودن.
ممنوعه ای که الان دچار شده بودم.
نقطه ی ضعفی که الان داشتم.

((
رو به روی میزش ایستاده بودم تا درسِ امروزم رو یاد بگیرم. از معلمم، بزرگترین و بی رحم ترین مافیای کشور یا بهتر بگم پدرم.

پدر: عشق بزرگترین نقطه ضعفیه که یک آدم میتونه داشته باشه.

به مادرم که دستاش به پشتِ صندلی بسته بود نگاه کردم.

پدر: میدونی چرا من قدرتمندم؟ چون عاشق نشدم.

خون از گوشه ی لبای مادرم پایین میومد.

پدر: عشق به مادر و پدر و بردار و یا هرکوفتِ دیگه ای هم نقطه ضعف به حساب میاد.

بالای پلکاش کبود بودن.

پدر: این زن رو میبینی؟ اونم یک هرزه مثلِ هرزه های دیگه است.

ردِ شلاق روی پاهای سفیدش کاملا تو چشم میزد.

پدر: تو میتونی هر زن و مردی رو که بخوای داشته باشی. ازشون استفاده کنی و بعد بندازیشون دور چون قدرت داری ولی حق نداری عاشق بشی.

خونی که از لبش پایین میومد روی لباسِ صورتی رنگش ریخت.

اون مرد سمتم اومد و سیلیِ محکمی توی صورتم زد و گفت: حتی من عشقی به فرزندم ندارم

قهقه ی بلندی زد و ادامه داد: فقط مجبورم یه وارثِ احمقی مثلِ تورو داشته باشم.

به سمتم خم شد و گفت: حالا میخوام اون شلاق رو برداری ده ضربه به اون زن بزنی.

و بعد دستش رو پشتِ کمرم گذاشتم و به سمتش هُلم داد.

نمیتونستم با مادرِ خودم اینکار رو بکنم
حتی مادرم با التماس گفت: فقط انجامش بده

ولی من نمیتوستم.

پدرم با حرص شلاق رو برداشت و گفت: حالا من کارِ تورو میکنم و تو باید نگاه کنی با این تفاوت که ضربه ها پنجاه تا شد.

جیغ های مادرم همه ی اتاق رو پر کرده بود و من با خودم فکر میکردم یک پسر بچه ی هشت ساله چرا باید این صحنه هارو ببینه.
اون مرد یک روانی بود . یک روانیِ وحشی که عقده های بچگیش رو سرِ بقیه خالی میکرد. ))

پلکام رو باز کردم. صورتِ خیسم رو با پشتِ دستم پاک کردم و زیرِ لب گفتم: چه گناهی کردم که مستحقِ این زندگی بودم؟

هزاران بار آرزو کرده بودم که مثلِ پسر بچه های دیگه به دیرنی لند میرفتم و با مادر و پدرم کلی خوش میگذروندم.
هزاران بار آرزو کرده بودم که یک روز با پدرم به پارک می رفتم و بستی می خوردم
هزاران بار آرزو کرده بودم پدرم بهم حقِ انتخاب میداد و میذاشت دانشگاه برم.
هزاران بار آرزو کرده بودم که با پدر و مادر به ساحل Gwangalli برم
هزاران بار آرزوی خوشبختی رو کرده بودم.

فقط من بودم که با حسرت زندگی کردم؟


Jimin P.O.V

فقط من بودم که با حسرت زندگی کردم؟

تنها جمله ای بود که بهش فکر میکردم.

در باز شد و جانگ کوک وارد شد.
غمگین بود و من این رو از چشم هاش میخوندم.

کنارم نشست و گفت: برام تعریف کن.

با تعجب بهش نگاه کردم که ادامه داد: خوشبختی چه شکلیه؟

این جانگ کوک بود که این سوال رو می پرسید؟
کسی که خوشبختی رو از زندگیم گرفت.
تلخندی زدم و به این فکر کردم که کسی دنبالِ خوشبختیمه که ازم گرفتش.

-تو بهتر میدونی.

متقابلا تلخند زد و گفت: به نظرت خوشبختم؟

سکوت کردم.

+نیستم.

مانعِ قطره اشکی که روی گونش غلتید، نشد.

+جیمینی من خستم. از همه چیز خستم.

قطره اشکِ دوم.

ناخوداگاه به سقف خیره شدم.
مگه منتظرِ دیدنِ همین لحظه نبودم؟ مگه نمیخواستم خرد شدنش رو ببینم پس چرا نگاهم رو به سقف دوختم تا جئون جانگ کوک برام نشکنه

با صدایِ لرزونی گفتم: خوشبختی یعنی مهربونیای مادر، یعنی آغوشِ محکم پدر، یعنی خونه ی پرمحبت

+مادر و پدرت عاشقِ هم بودن؟

- خیلی.

+یعنی چطوری بودن؟

-یعنی نگاهاشون، لمساشون ، شوقِ توی نگاهشون، دستای گره خوردشون، لبخند روی لباشون ، همه ی اینا داد میزد که عاشقِ همدیگه ان.

+الان کجان؟

قطره اشکم رو از گوشه ی چشمام گرفتم .

-یه عوضی اونارو ازم گرفت.

+و تو هیچ کاری نکردی؟

-نتونستم چون بچه بودم .

دستش رو روی دستام گذاشت و گفت: خودم اون عوضی رو پیدا میکنم و زنده زنده آتیشش میزنم و بعد تو میتونی با خیالِ راحت عاشقم بشی.

دوباره تلخند روی لبام نشست.
دلم میخواست تو صورتش فریاد بکشم و بگم اون عوضی خودتی.
اون عوضی که پدر و مادرم رو ارم گرفت خودتی.
خودِ لعنتیت !

---------------

خب، خیلی هاتون میگین که پدرِ جانگ کوک چرا اینطوریه که اونم ماجرای خودش رو داره

پس منتظرِ داستان پدرِ جانگ کوک هم باشین.

همه ی شخصیت ها رازهایی دارن که کم کم فاش میشن.

حرفِ آخر، فیک چطوره؟ دوست دارینش ؟ آیا؟😂
نظراتون برام مهمه پس همه نظر بدین.💜💜

Continue Reading

You'll Also Like

246K 34.1K 39
وضعیت عمارت کیم افتضاح بود. همه جا سکوت کر کننده ای جیغ میکشید و تنها کسی که این وسط با آرامش دمنوشش رو مزه میکرد تهیونگ بود و این رفتار خونسردانه اش...
432K 52.3K 52
⛓برده تهیونگ بودن گردن کج میخواد و زبون کوتاه! ⛓چیزی که جونگکوک نداره... ---------------------------- - پس شاه دزد تویی! به کاهدون زدی... من هیچی ند...
23.5K 2.8K 9
پس از مرگ خانواده‌ی جئون، سرپرستی جونگ‌کوک یتیم رو عموش کیم تهیونگ قبول میکنه و توی پر قو بزرگش میکنه... اما چی میشه اگه جونگ کوک سعی در اغوا کردن ع...
18.4K 3.1K 19
كابوى كيم، مرد عياش و قماربازى كه يكشنبه‌ شب‌هاى آخر هر ماهش توى كازينو و روی تخت‌ گرمش سپرى می‌شد، این بار طعمه‌ی جدید و بازنده‌ی میز و تختش رو پیدا...