part50

2.2K 335 0
                                    

یه فنجون قهوه ر یختم و قبل از اینکه سوالی بپرسم سان گفت:
"یه سری از افرادمون برگشتند خونه. میتونیم برگردیم"
"جونگکوک خونه نیست؟"
"نه وی و نامجون، کای رو بردن بیمارستان "
"حالش بده؟"
"زنده میمونه . مهم اینه. اگر بخوای میتونم با وی تماس بگیرم
تا باهاش حرف بزنی"
یه قلپ از قهوه ام خوردم و فنجون رو تو ی سینک گذاشتم و گفتم:
"نه. حرفایی دارم که باید حضوری بهش بگم"
یه نیشخند گله و گشاد بهم زد که منم به خنده انداخت. می تونستم
تصور کنم چه افکار کثیفی داره. سرم رو تکون دادم و گفتم:" بیا
بریم. من هیچ وسیله ای اینجا ندارم. باید دوش بگیرم و لباسم رو
عوض کنم"
با صدای دورگه ا ی گفت: "البته که باید دوش بگیری . اما در مورد
لباس پوشیدن زیاد مطمئن نیستم"
"خفه شو منحرف"
چند دقیقه ای میشد که به عمارت رسیدیم
هنوز حوله حمام به تن داشتم که سان درب اتاق رو زد و بهم
خبر داد جونگکوک چند دقیقه پیش رسیده و الان به اتاق بار رفته تا به
افتخار این پیروز ی بزرگ با سربازاش مشروب بخوره. با دستایی که
از هیجان میلرزیدند یه پیرهن آستین حریری آبی کاربنی با شلوار چرمی تنگ ضاب دار پوشیدم. موهام رو خشک کردم و حالت دادم کمی آرایش کردم و عطر زدم
و وقتی مطمئن شدم ظاهرم قابل قبوله به سمت اتاق بار رفتم.
صدای همهمه و خنده های بلند همراه با موزیک از پشت در
بسته فضا رو پر کرده بود. دستم رو روی گونه هام که از هیجان
داغ شده بود گذاشتم و با خودم حرف زدم:
"تو میتونی اینکارو بکنی. تو می تونی"
بالاخره در رو باز کردم و چشمام از تعجب گرد شد. اتاق پر بود از
دختر و پسر و مردهایی که داشتند باهاشون ور میرفتن
پس جشن پیروزی افراد مافیا این شکلی بود. یه لحظه ترس وجودم
رو گرفت، چون میدونستم احتمالا جونگکوک هم الان با یکی یا چند تا
از اینا مشغوله. اما لحظه ای بعد خشم، جای ترس رو گرفت. جونگکوک
مال من بود و اگه حتی ده تا الان روش ولو شده بودند هر ده
تا رو از مو میکشیدم و از این اتاق بیرون میکردم. وارد اتاق که شدم
کسی حتی متوجه حضور من نشد یا اگر شد اهمیتی نداد. اونجا
همه منو میشناختن و خب با تشکر از جونگکوک، قانون این بود که
کسی نباید به من دست بزنه.
بنابراین من با خیال راحت بین یه مشت ادم مست و شهوتی
شروع به راه رفتن کردم
با فاصله و کمی
دورتر از اونها جونگکوک رو دیدم. با یه جین مشکی و تیشرت سفید
تنگ روی مبل با پاهایی که با فاصله از هم باز کرده بود ولو شده
بود و دستاش رو از پشت روی کاناپه دراز کرده بود. سرش رو به
پشتی کاناپه تکیه داده بود و چشماش رو بسته بود. نفسی از سر
آسودگی کشیدم و چند ثانیه با لبخند بهش خیره شدم. تمام ذرات
وجودم اونو میخواست .
قدمی به سمتش برداشتم که یه نفر دستم رو گرفت. با تعجب به
عقب برگشتم و قیافه کریه یونا رو دیدم که با پوزخند بهم نگاه
میکرد. دستم رو با خشونت از دستش کشیدم:
"تو حق نداری به من دست بزنی "
"فقط خواستم در حقت لطف کنم. جئون جونگکوک دستور داده کسی
نزدیکش نشه. خودت میدونی عاقبت خوبی در انتظار آدمایی نیست
که از دستوراتش سرپیچی میکنن "
وقتش رسیده بود که این زنیکه رو سر جاش بنشونم. سینه ام رو
جلو دادم، سرم رو بالا گرفتم و با لحن آرومی گفتم :
"مطمئنم تو بهتر از من از عواقب سرپیچی خبر داری . اگرم نداشته
باشی مهم نیست . چون در صورتی که فردا صبح هنوزم این دور و
اطراف ببینمت خواهی فهمید. از همین لحظه تو اخراجی".


______________//

حال یونا رو گرفت 😂😂😏😏

My Diamond_kookminWhere stories live. Discover now