part6

3.2K 518 19
                                    

"آقای جئون من واقعا فکر میکنم بهتره امروز تنهاش بذارید. اگر یکبار دیگه دچار حمله عصبی بشه می تونه آسیب جدی ای به ریه اش وارد کنه"
"به تخمم هم نیست که تو چی فکر میکنی . شما اینجایید که سالمتش رو تضمین کنید. اگر یه تار مو از سرش کم بشه همه تون رو از دم تیربارون میکنم . پس بهتره نگرانیت از بابت جیمین روکنار بذاری و به خودت فکر کنی"
چشمام رو باز کردم، شب بود و نور ملایمی فضا رو روشن کرده
بود. پرستار متوجه من شد و اومد به طرفم و با مالیمت گفت:
"حالت چطوره عزیز دلم؟"
بعد از اتفاق امروز صبح دیگه برام مهم نبود حالم چطوره بنابراین انگیزه ای برای جواب دادن به حرفش نداشتم. فقط مثل بره ای که قراره سلاخی بشه و تسلیم شده نگاه ناامیدم رو به جونگ کوک دوختم.
دیوی که زندانبان جدیدم بود. جونگ کوک نگاهش رو از من نگرفت و دستور داد پرستار بره بیرون. بعد نفس عمیقی کشید و روی صندلی نشست. اگر نمیشناختمش فکر میکردم تو چشماش جونگ کوک چند لحظه مکث کرد و ادامه داد:
"جونگین و سانگ فرار کردن.جایگاه منو کمی متزلزل کردن و من نمیتونم فعال برم دنبالشون. اما تو برای جونگین یه
هدفی. و اون مثل سگ شکاری تا هدفش رو شکار نکنه دست بردار نیست . نمیگم اگر جونگین دنبالت نبود میذاشتم بری نه. اما اگر کمکی به وضعیت روحیت میکنه باید بدونی که امن ترین جای دنیا برای تو پیش منه جیمین"
آروم و خواهش وار گفتم :
"من نمیخوام تو دنیای مافیا وارد بشم. نمیخوام تو دنیای تو زندگی کنم"
"تو تو این دنیا به دنیا اومدی . خوشت بیاد یا نه بایدقبول کنی که این میراث اجداد توئه.
"باید یه راهی باشه"
"نیست"
" چرا نمیتونم یه جای دیگه با یه هویت دیگه به زندگیم ادامه بدم"
کمی صداش رو محکم کرد و گفت: "چون تو مال منی، چرا به حرفام گوش نمی کنی؟ سانگ از من چیزی گرفت. منم از اون گرفتم.تو قانون مافیا این ما رو تا حدی با هم برابر می کنه "

"اما من یه چیز نیستم لعنتی. من یه آدمم. یه آدم آزاد که حق داره هر جور میخواد زندگی کنه"
فکش رو رو ی هم فشار داد، "تو این حق رو وقتی قدم به عمارت جئون گذاشتی از خودت گرفتی. الان هم بهتره واقعیت رو قبول کنی. چون من صبر و وقت کافی برای تکرارش ندارم. با احتساب یک ماهی که بدنت لازم داره ترمیم بشه یکماه دیگه هم بهت وقت میدم که روحت رو آماده کنی"
"برای چی باید جسم و روحم رو آماده کنم؟ "
سردرگم و گیج پرسیدم:
هر دو دستش رو روی دسته ها ی صندلی گذاشت و آهسته بلند شد. دقیقا کنار تختم ایستاد و کف دست های بزرگش رو دو طرف سرم روی بالش گذاشت و انقدر روم خم شد که نوک بینیمون با هم یه سانت فاصله داشت. با اینکه بدنش تماسی با بدنم نداشت اما انگار که سنگینی وزنش رو رو ی قفسه ی سینه ام حس میکردم که داشت به مالفه ها فشارم میداد. با نگاهی سوزنده بهم خیره
شده بود و من هم نمی تونستم چشم ازش بگیرم. بازدم نفس ها ی گرمش روی پوستم پخش میشد و باعث شد همه موهای بدنم از حسی که نمی دونستم چیه سیخ بشن. یکی از دست هاش رو بلند کرد و روی سینه ام که از هیجان بالا و پایین میرفت گذاشت و با
صدایی که قلدر و دورگه بود گفت:
"چون میخوام بکنمت. مثل مردی که دشمنش رو شکست داده و پسرش رو اسیر کرده، محکم، وحشی و طولاني." دستش روی سینه ام کمی مشت شد و ادامه داد: " مثل فرماندهی که پادشاهی رو شکست داده و ملکه رو به چنگ آورده تصرفت کنم، پرشور، داغ و فاتحانه".
تمام تنم از تب حرف هاش داغ بود. نمی تونستم چشمام رو ازش بگیرم انگار که نگاهمون با چسب به هم چسبیده بود. گلوم خشک شد و چشمام گرد. ضربان قلبم دوباره جهش گرفت. بااکراه چشماش رو ازم گرفت و به دستگاه دوخت. هوا رو عمیق تو ریه هاش کشید و توی صورتم رها کرد و بعد ایستاد .
"نمیخوام یه حمله عصبی دیگه به خاطر کلمه گاییدن بهت دست بده"
به طرف در رفت اما قبل از اینکه در رو باز کنه برگشت. گوشه لبش به لبخند کمرنگ اما شرورانه ای بالا رفته بود. ادامه داد:
"نگران نباش، من میدونم که تو هنوز یه باکره ای . در مورد اختلال عصبیت و فوبیا ی ترس از سکس هم خبر دارم. بیصبرانه منتظرم که بیماریت رو به روش خودم درمان کنم"
از در بیرون رفت و من رو با تپش های بی امان قلبم تنها گذاشت.
نمیدونم چه مرگم شده بود اما حرفاش بیشتر از اینکه در من ایجادترس و وحشت کنه ایجاد هیجان کرد. هیجان تسلیم شدن به دیو شرور قصه ها.

My Diamond_kookminWhere stories live. Discover now